معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

رفتن به آزمایشگاه

صبح روز پنجشنبه با فرشته کوچولو عازم آزمایشگاه شدیم راستش یه کم استرس داشتم آخه معین اصلا از آمپول خوشش نمیاد و مقاومت می کنه گفتم شاید حریفش نشم برای همین هیچی بهش نگفتم و با مترو به سمت آزمایشگاه پاستور رفتیم آخه معین کوچولو خیلی مترو سواری رو دوست داره تا اینکه به آزمایشگاه رسیدیم و خانم پرستار گفت معین کوچولو از ماجزا خبر داره من گفتم نه , بهش گفتم البته معین یه کم هم مقاومت می کنه و اون هم یه خانم و آقای دیگه رو صدا زد تا کمکش کنن . آقاهه گفت ببینم شنیدم اینجا یه پسر کوچولوی قوی ای هست که همکارای من حریفش نمیشن اومدم ببینم این آقا کوچولو مگه غذا چی میخوره که اینقدر قویه, بعدش وقتی خانم پرستار دست معین رو گرفت تا رگ دستش رو ببینه معین کو...
15 مرداد 1394

رفتن به خونه حسن آقا و خاله خدیجه

هفته شلوغی داشتیم از اول هفته میخواستیم بریم خونه حسن آقا تا اونا رو ببینیم ولی فرصت پیش نمیومد بالاخره روز چهارشنبه رفتیم خونه شون , خاله هم حسابی زحمت کشیده بود و واسه مون شام درست کرد, خوشبختانه زینب خانوم و مجید آقا هم بودن و همگی دور هم بودیم , معین کوچولو هم حسابی با سمیه جوون بازی کرد , اونم انواع و اقسام بازی ها , خاله بازی , فوتبال , والیبال, موبایل و کلی بازیهای مختلف . آخرش هم حسن آقا واسمون آب طالبی درست کرد , معین هم که حسابی عاشق طالبیه , دولیوان خورد بعدش که بازم تعارف می کردن من گفتم بسه , دیگه ترکیدیم . معین کوچولو هم بلافاصله گفت من نترکیدم بازم میخوام آخه من طالبی دوست دارم و حسن آقا کلی خندید برای همین دو تا طالبی کوچیک ب...
15 مرداد 1394

اومدن خاله زهرا به مشهد

بعدازظهر وقتی که از کلاس قرآن و نقاشی اومدیم , خاله زهرا بهم زنگ زد که متأهل شده و با همسرش اومده مشهد . منم حسابی خوشحال و غافلگیر شدم , بابارضا بیرون از خونه کار داشت و مجبور بود که بره بیرون. منم به خاله زهرا گفتم بیاین خونه ما که دور هم باشیم ولی مهمون مهربون ما قبول نکرد و گفت قرار بزاریم که همدیگه رو بیرون ببینیم برای همین ساعت 9 در خونه قرار گذاشتیم , بابارضا هم ساعت 8:30 رسید خونه , اتفاقا خاله زهرا با همسرش آقا احسان ساعت 9 اومدن و همگی با هم رفتیم رستوران ملکوت , انصافا خیلی جای خوب و تمیز و قشنگیه و خاله زهرا حسابی از جاش خوشش اومد , شام اونجا بودیم و معین هم حسابی خوش زبونی کرد و حرفهای قشنگ قشنگ زد , بعداز شام همگی با هم رفتیم ط...
13 مرداد 1394

رفتن به دکتر تغذیه

معین کوچولوی ما , خیلی بد غذاست یعنی فکر می کنه اگه سر سفره بشینه ممکنه زمانش به هدر بره و وقتی واسه بازی نمونه, از بس که عاشق بازیه از زمان خواب و غذا بدش میاد, برای همین تصمیم گرفتیم که معین کوچولو رو ببریم دکتر تغذیه , اسم دکتر محمدصدرا کوچولو خانم سخاییه وقتی با همکارام واسه دکتر تغذیه صحبت کردم خاله مهسا گفت خانم سخایی مطبش نزدیک خونه ماست و دکتر خوبیه , خلاصه یادم افتاد که این خانم دکتر, دکتر محمدصدرا کوچولو هم هست ولی من نمیدونستم که دکتر تغذیه هم هست , برای همین زنگ زدم و واسه معین, وقت گرفتم و قرار شد همون روز ساعت 8 اونجا باشیم . اون روز قرار بود من با بچه های تیم شطرنج برم هتل طرقبه ولی زحمتش رو به خاله مهسا دادم و اومدم خونه . بع...
12 مرداد 1394

اومدن عمه و امین آقا و محمدجواد

روز شنبه امین آقا با بابارضا کار داشتن و زنگ زدن که میان خونه ما , معین هم حسابی خوشحال شد و منتظر بود که عمه و محمدجواد و امین آقا بیان, خلاصه امین آقا اومد و معین هم کلی خوشحالی میکرد. ما هم به زور عمه و امین آقا رو واسه شام نگه داشتیم و معین هم کلی با محمدجواد بازی کرد و توی این فرصت کم , با محمدجواد هم فوتبال بازی کرد و هم کامپیوتر بازی کرد و هم با موبایل بازی کرد و دلش میخواست هزار تا بازی دیگه هم بکنه ولی وقت کم آورد , وقتی که عمه داشت میرفت کلی ناراحت بود و بهونه گیری می کرد که نرین , باشین تا میوه بخوریم , آخه جوجه کوچولو دلش میخواد همیشه خونه اش پر مهمون باشه. دوستت دارم عزیز دلم. انشاا... همیشه دلت بزرگ باشه
10 مرداد 1394

رفتن به باغ

صبح روز جمعه با صدای تلفن بابارضا بیدار شدیم که معین کوچولو پشت خط بود و به باباش میگفت من باغم , شما هم زود بیاین , تازه دستکشای دروازه بانی هم بیارین و یه عالمه سفارشات بهمون داد که با خودمون ببریم باغ , اتفاقا امین آقا اومدن دنبالمون و همه مون راهی باغ شدیم , دایی حسین و آقا مرتضی هم به همراه خانواده هاشون اومدن , روز خیلی خوبی بود و به همه مون خوش گذشت ,مامانی واسه ناهار آبگوشت درست کرده بودن که خیلی خوشمزه و خوش رنگ شده بود . بعداز ناهار استراحت کردیم, بعدش والیبال بازی کردیم و تا ساعت 11 شب اونجا بودیم وقتی که برگشتیم, معین کوچولو با وانت آقاجون اومد خونه و توی راه هم خوابش برده بود ولی قبل از خواب به آقاجون گفته بود که من شب خونه ش...
2 مرداد 1394

اومدن عمو حسن و تعطیلات تابستان

عموحسن واسه تعطیلات تابستانی بین دو ترم تحصیلی شون اومدن مشهد , واسه همین معین کوچولو , خونه مامانی لنگر انداخته و کلا نمیاد خونه و همش دوست داره شبها اونجا باشه, خلاصه محمدجواد و معین کوچولو همش خونه مامانی هستن و حسابی معین خوشحاله که دورش شلوغه, بالاخره عمو حسن , محمدجواد , محمدصدرا هستن و کلی با هم خوش میگذرونن آخه عزیز دل مامان از تنهایی اصلا خوشش نمیاد. یه بار که از سرکار اومدم , محمدجواد و معین با کلی خنده تعریف کردن که داشتن کشتی می گرفتن و معین کوچولو با صورت رفته توی لواشک های مامانی , اتفاقا رد صورتش هم روی لواشک ها بود. دو بار هم توی این مدت, آخر شب ها فرشته کوچولو با عمو حسن و عمه و مامانی و محمدجواد رفت حرم, من همش فکر می...
1 مرداد 1394

تعطیلات عید سعید فطر سال 94

روز جمعه ساعت 4 بعدازظهر عازم بجنورد شدیم و ما با ماشین امین آقا رفتیم , توی راه طبق معمول معین همش می پرسید کی می رسیم , کی می رسیم و ما هم بهش می گفتیم باید شهرهای قوچان , فاروج , شیروان رو رد کنیم بعدش می رسیم به بجنورد , بالاخره به بجنورد رسیدیم و معین به سامان جونش رسید آخه معین همه بچه ها رو دوست داره و دلش میخواد باهشون همش بازی کنه . وقتی که رسیدم موقع افطار بود و عمو حسین و ملیحه خانوم سفره افطار رو چیده بودن و برامون غذاهای خوشمزه درست کرده بودن . بعداز افطار یه مقدار استراحت کردیم و به اصرار عمو مهدی عازم پارک شدیم و توی پارک نشستیم و با بچه ها بازی کردیم و یه مقدار پیاده روی کردیم بعدش رفتیم بستنی فروشی که بستنی بخوریم ولی متأسفا...
28 تير 1394

رفتن عزیز و آقاجون و محمدامین

کلاس زبان محمدامین توی تهران شروع شده بود و دو جلسه هم غیبت کرده بود برای همین آقاجون و عزیز تصمیم گرفتن برگردن تهران و دوباره مارو دلتنگ کنند برای همین براشون بلیط گرفتیم که برن روز جمعه پروازشون بود و چون ظهر از خونه ما به خونه دایی محمدرضا بودن و رضا خواب بود و نشده بود که با رضا خداحافظی کنن , قرار شد ما بریم خونه دایی محمدرضا و ازشون خداحافظی کنیم . روز پنجشنبه آخرین جلسه کلاس فوتبال این دوره معین بود که من و معین توی کلاس فوتبال بودیم که عمو حسن و محمدجواد اومدن بعدش عمو مهدی و طاهره خانوم و محمدصدرا اومدن و معین حسابی خوشحال شد اتفاقا من توپ معین رو آورده بودم بعداز کلاس فوتبال هم معین به همراه دوستاش و عموهاش و محمدصدرا با توپ باز...
26 تير 1394

رفتن به ویلاژتوریست

روز بعد تولد محمد امین یعنی روز دوشنبه رو من و بابارضا مرخصی گرفته بودیم تا بریم مدرسه معین . برای همین صبح معین رو بیدار کردم و آماده اش کردم و رفتیم مدرسه . اول فرم مربوط به لباس فرم مدرسه اش رو گرفتیم بعد واسه ثبت نام سرویس رفتیم . بابارضا که داشت با آقای مدیر مدرسه صحبت می کرد من و معین هم به کلاسها رفتیم و کلاسها رو دیدیم و یه کم شیطنت کردیم . بعدش که اومدیم خونه چون روز قبل واسه تولد محمدامین با دایی و اعظم خانوم و عزیز , از ویلاژتوریست لباس خریده بودیم و از اونجا خوشمون اومده بود, برای همین, همگی با هم بهمراه آقاجون و بابارضا به ویلاژتوریست رفتیم و کلی خرید کردیم , عزیز هم به اصرار جیگر طلا برای معین , ماشین اجاره کرد .آقاجون هم بر...
23 تير 1394