معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

عکس های مدرسه فرشته کوچولو

چند وقته سرم شلوغه و وقت نکردم تا عکس های عزیزدلم رو بزارم امروز تصمیم گرفتم عکس های مدرسه معین جون رو بزارم, وقت نکردم مرتب کنم توی این پست سعی کردم زحمات خانم علیزاده ( معلم معین جوون ) رو ثبت و ضبط کنم تا معین همیشه یادش باشه که یادگرفتن حروف الفبارو مدیون کی هست خانم علیزاده , از ته دلم دوستتون دارم و هیچوقت این محبتتون رو فراموش نمی کنم انصافا واسه بچه ها خیلی زحمت می کشین دوستتون داریم , زیاد زیاد زیاد تمام مشهد رو گشتم تا بالا خره تونستم کیف لاک پشت نینجا بخرم اینم کیفش!! میز تحریر بن تن رو هم برای عزیز دلم گرفتیم واسه جشنواره آب بطری درست کردیم وقتی که یاد گرفتن آب رو بنویسن    ر...
1 دی 1394

خاطرات آذرماه جیگرطلا

روز دوم آذرماه جلسه اولیا و مربیان بود که من شرکت کردم و از راهنمایی ها معلم خوب و عزیز معلم کوچولو استفاده کردم و کارنامه دو ماهه عزیز دلم رو گرفتم  روز پنجم آذر عزیز دلم عضو کتابخانه شده بود و حسابی از این قضیه خوشحال بود و بعدازظهرش هم , سه نفری مون رفتیم و کتابهایی که خانم علیزاده معرفی کرده بودن به همراه چند کتاب دیگه واسه فرشته کوچولو خریدیم که یه سه جلدی اش اصلا توی مشهد نبود که به عموحسن گفتم تا زحمتش رو بکشن و از تهران براش بخرن روز جمعه هم رفتیم باغ و کارت عضویت کتابخانه اش رو هم با خودش آورد و خیلی دوستش داشت . اونجا کلی معلم بازی کردیم و روی کتابهایی که جدید خریده بودیم , کار کردیم و حسابی بهمون خوش گذشت شنبه هم وقت...
1 دی 1394

عکسهای محرم سال 94

عزیز دل خاله , آقا مهردادی (عاشورا و تاسوعا) اینم دوتا وروجک ها , قربونشون برم من جوجه کوچولوی خودم با چتری که براش خریدم شیطنت های آقا معین موقع خرید کاپشن بابارضا و عموحسن که به آقاجون و مامانی و امین آقا و فاطمه خانوم زحمت داده بودیم کجایی کوچولو!! جاتون خالی , آخرشب رفتیم حرم خیلی فاز داد اینم بابارضا از ضریح آقا امام رضا گرفت , قربونش برم الهی!! اینم یه عکس از خواب قشنگه فرشته کوچولو بیستم صفر توی گناباد که عزیز دلم بازم نقش ایفاد کرد این عکس رو توی جایگاهی که مخصوص استقبال از زائران پیاده بود گرفتیم: بابارضا و معین کوچولو و آقای شاهرودی ...
20 آذر 1394

خاطرات آبان ماه عزیز دل مامان

روز اول آبان عازم گناباد شدیم وقتی رسیدیم گناباد عزیزدلم به یک تفنگ آب پاش و سوت توپی گیر داد که بابارضا براش سوت رو خرید ولی تفنگ رو نخرید اونم بخاطر تفنگ خیلی ناراحت شد و همش اذیت می کرد بالاخره رفتیم خونه عزیز و هیئت اومدن دم در خونه و ما شیرکاکائو و کیک پخش کردیم و ظهر توی هیئت استامبولی خوردیم و بعدازظهر هم سرخاک رفتیم و اونجا بلغور گنابادی خوردیم و شب هم آبگوشت می دادن که ما نرفتیم . روز دوم آبان رفتیم خونه عمه آقارضا و اونجا صبحانه خوردیم , معین کوچولو هم با آقاجون و عموحسن رفت تا واسه مراسم تعزیه خوانی آماده بشه اتفاقا خداروشکر مراسم به خوبی و خوشی برگزار شد و محمدجواد و سامان و معین نقشهاشون رو خیلی قشنگ اجرا کردن بعدازظهر هم عازم م...
1 آذر 1394

خاطرات مهرماه فرشته کوچولو

دوم مهر آماده رفتن به گناباد شدیم توی راه کلی بهمون خوش گذشت بعد که رسیدیم رفتیم خونه دایی آقاجون و شب هم شام خونه دایی علیرضا بودیم و شب با آقاجون و مامانی خونه عزیز خوابیدیم و روز جمعه مراسم تعزیه خوانی برگزار شد بعد واسه ناهار رفتیم خونه دایی آقاجون و از اونجا عازم مشهد شدیم شب که رسیدیم زود شام درست کردم و خوابیدیم که معین واسه مدرسه اذیت نشه خوشبختانه صبح به موقع بیدار شد ولی یه کم دلش درد می کرد همین قضیه یه مقدار منو دلواپس کرد ظهر رفتم خونه آقاجون و از اونجا معین رو بردم خونه که عزیز دلم مشق هاشو نوشت و شروع به بازی کرد ولی بازم دل دردش شروع شد البته اعظم خانم و دایی محمدرضا هم خونه ما بودن و بابارضا چون جلسه داشت هنوز نیومده بود و م...
1 آبان 1394

جشن شکوفه ها

سی و یک شهریور ماه یعنی روز جشن شکوفه ها مرخصی گرفتم و بهمراه فرشته کوچولو آماده رفتن به مدرسه شدیم , اولش صبحونه خوردیم و لباسهامون رو پوشیدیم و رفتیم مدرسه , توی مدرسه بهشون کلاه های قشنگی دادن که سرشون گذاشتن بعدش صف بستن و یه خانوم مهربونی یه قصه قشنگ از مدرسه و معرفی پرسنل مدرسه گفت بعدش بچه ها با صف رفتن توی کلاس و مامان ها هم بهمراه بچه ها رفتن توی کلاس , هر کدوم از بچه ها جاشون مشخص بود با معین جاشو پیدا کردیم . معلم مهربونش, کلاس رو حسابی قشنگ کرده بود و میزهاشون رو خیلی قشنگ چیده بود. کلی توی مدرسه بهمون خوش گذشت . خانم علیزاده بچه ها رو به صف کرد و طی یه گردش علمی کوچیک تمام مدرسه رو به بچه ها نشون داد البته از دو تا بچه های پارسا...
31 شهريور 1394

مریضی قبل از شروع مدرسه ها

فرشته کوچولو روز 29 شهریور به همراه مامانی و آقاجون رفته بودن باغ و حسابی بهش خوش گذشته بود و بازی کرده بود وقتی من از سرکار اومدم اونا هنوز نیومده بودن برای همین از خونه آقاجون رفتم خونه و خونه رو تمیز کردم و چلو گوشت درست کردم و کارهام رو کردم که بابارضا اومد ولی هنوز از معین خبری نبود خیلی دلم براش تنگ شده بود که ساعت 9 شب اومد ولی خواب آلود... برای همین خوابید وقتی که بیدار شد حال خوبی نداشت و ناراحت بود برای همین بهش گفتم که بریم حموم تا حال و هوات خوب بشه , بردمش حموم و باهش بازی می کردم که توی حموم حالش بهم خورد و حسابی غمگین شد چون از حالت تهوع و حال بهم خوردن حسابی بدش میاد , از حموم اومدیم بریم و توی خونه باهم بازی کردیم ولی عزیز د...
30 شهريور 1394

رفتن به سینما و دیدن فیلم حضرت محمد(ص)

روز چهارشنبه وقتی از سرکار اومدم با مامانی و آقاجون رفتم تعزیه مادر آقای نوبخت و بعدش آقاجون من رو دم سینما هویزه گذاشتن و رفتن , من هم منتظر عمو حسن و عمو مهدی و طاهره خانم و محمدجواد و معین و محمدصدرا شدم , بابارضا اولش گفت که شاید نتونه بیاد چون بازرس داره ولی بعدش تونستن که خودشون رو به ما برسونن و من خیلی خوشحال شدم , خلاصه فیلم فوق العاده ای بود و حسابی همه مون خوشمون اومد , البته چون فیلمش یه کم تاریخی بود معین رو , روی پام گذاشتم و کنار تماشای فیلم یه مقدار به معین توضیح هم می دادم برای همین معین تونست کاملا فیلم رو درک کنه و حسابی خوشش اومد, عمو مهدی هم زحمت کشیده بود و کلی خوراکی برای بچه ها خریدن و اینطوری سینما بهشون بیشتر خوش...
26 شهريور 1394

رفتن به استخر

روز شنبه وقتی از سرکار اومدم خونه , بابارضا گفت من و امین آقای و عمو حسن و محمدجواد و معین میخوایم بریم استخر , منم خیلی خوشحال شدم آخه این اولین تجربه استخر رفتن معین بود و همش به بابارضا گفتم خوش به حالت که میخوای معین رو ببری استخر آخه من دوست دارم ببینم که توی استخر چیکار میکنه , خلاصه امین آقا اومدن دنبالشون و جیگرطلاها رو بردن , منم شام درست کردم و واسه خودم آهنگ گوش میدادم و کتابهای آقا معین رو جلد کردم و کلی کار کردم که رضا و معین کوچولو برگشتن و از توی راهرو می گفتن وای ما گرسنه مونه , شام میخوایم و منم زود شام آوردم و کلی غذا خوردن بعدش شروع به تعریف از استخر کردن , بابایی گفت معین عاشق جکوزی شده بوده و همش دوست داشته توی جکوزی باش...
21 شهريور 1394

هفته های آخر تابستان و خرید های مدرسه

توی این روزای آخر هم, تقریبا هر شب کارمون رفتن به پارک سرکوچه آقاجون شده بود اولش یه کم پینگ پنگ بازی می کنیم بعدش فوتبال و آخرش هم از تاب و سرسره استفاده میکنه , معین حسابی از رفتن به پارک خوشش میاد , البته بعضی روزها هم من توی پارک گرگ میشم و دنبالش میکنم اونم فرار میکنه بالای سرسره ها که من نتونم بگیرمش, عاشق این بازیه و همش دوست داره توی پارک باهش این بازی رو بکنم . بعضی اوقات هم میریم توی تراس و با هم معلم بازی می کردیم . این روزها هم درگیر خرید وسایل مدرسه معین کوچولو هستیم آخه مدرسه یه لیست بلند بالا از وسایل داده بود , یه مقدارش رو از هایپرمی و یه مقدارش رو از پرسون و بقیه اش رو از مغازه آقای زینلی خریدیم , آقای زینلی کسیه که وقتی با...
20 شهريور 1394