اومدن عمو حسن و تعطیلات تابستان
عموحسن واسه تعطیلات تابستانی بین دو ترم تحصیلی شون اومدن مشهد , واسه همین معین کوچولو , خونه مامانی لنگر انداخته و کلا نمیاد خونه و همش دوست داره شبها اونجا باشه, خلاصه محمدجواد و معین کوچولو همش خونه مامانی هستن و حسابی معین خوشحاله که دورش شلوغه, بالاخره عمو حسن , محمدجواد , محمدصدرا هستن و کلی با هم خوش میگذرونن آخه عزیز دل مامان از تنهایی اصلا خوشش نمیاد.
یه بار که از سرکار اومدم , محمدجواد و معین با کلی خنده تعریف کردن که داشتن کشتی می گرفتن و معین کوچولو با صورت رفته توی لواشک های مامانی , اتفاقا رد صورتش هم روی لواشک ها بود.
دو بار هم توی این مدت, آخر شب ها فرشته کوچولو با عمو حسن و عمه و مامانی و محمدجواد رفت حرم, من همش فکر میکردم شاید بخوابه و اونا نتونن زیارت کنن ولی خوشبختانه عمو حسن گفتن که نخوابیده و اذیت هم نکرده و کلی هم بهش خوش گذشته . خدارو شکرت
یه بار هم با عمو حسن و محمد جواد و آقاجون و مامانی رفتی نمایشگاه قرآن و از اونجا کلی اسباب بازی خریدی که همش توی خونه با اونا بازی می کنیم
یه بار دیگه هم , آخرشب اومدیم دنبالش که ببریمش خونه , دیدم داره کمک آقاجون و عموحسن میکنه که باهشون بره باغ, هرچی بهش گفتیم فردا جمعه اس , بیا بریم خونه , گفت نه, امشب میخوام با آقاجون و عمو حسن و محمدجواد برم باغ و قبول نکرد بیاد خونه.
کلاس قرآن و نقاشی معین کوچولو شروع شده ولی چون کلاسش از ساعت 4 شروع میشه و من ساعت یه ربع به 5 میرسم خونه مامانی , برای همین تا وقتی که عمو حسن بودن که زحمت کلاس بردن معین کوچولو روی دوش عمو حسن بود و بعداز اون هم آقاجون زحمتش رو می کشیدن ولی فرشته کوچولو وقتی میرسه کلاس عمو حسن یا آقاجون رو که ترخیص نمیکنه میگه بمونید تا مامانم بیاد بعدش برین . آقاجون و عمو حسن هم به حرفش گوش میدن و کلی من رو شرمنده خودشون میکنن . البته یه بار که بابارضا برده بودش , بابارضا گفت ساعت 4:20 اومده ببینه من هنوز هستم یا نه , بعدش دوباره رفته توی کلاس , از دست این شیطون بلا چی بگم !!!
بعداز کلاسم میگه مامان بمونیم تا من توی مسجد بازی کنم و کلی با کیسه بکس و وسایل دیگه و بچه ها بازی میکنه