معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

جلسه آشنایی با معلمان کلاس اول

روز شانزدهم شهریور اولین جلسه آشنایی با معلم ها بود , معین هم گفت منم میام برای همین معین کوچولو رو هم بردیم و توی حیاط مدرسه با بچه های دیگه بازی میکرد و من و بابایی هم رفتیم توی جلسه , اولش آقای دلپسند از مدرسه و مربیان صحبت کرد بعدش مارو به کلاس ها راهنمایی کردن و توی میز فرشته کوچولوها نشستیم و خانم علیزاده در مورد وسایلی که باید تهیه کنیم و رفتار با بچه ها و ... صحبت کردن بعدش بهمون کتابهای کلاس اول رو دادن و حسابی خوش گذشت . معین با ذوق کتابهاش رو نگاه می کرد و ورق میزد منم که طبق معمول همش نگران بود خراب نشه , غافل از اینکه اینا پسرن و کلا کتاب نگه داشتنشون با دخترها فرق می کنه , آخرشب هم رفتیم خونه آقاجون دیدن عمه فاطمه آخه عمه فاطمه...
16 شهريور 1394

زدن واکسن ورود به مدرسه

عجب واکسن بدی بود , روز پنجشنبه رفتیم بهداری و واکسن فرشته کوچولو رو زدیم و از اونجا براش چند تا کتاب بخاطر اینکه بزرگ شده و مرد شده , خریدم . ظهر هم دایی محمدرضا واسه ناهار اومدن خونه ما , دور هم ناهار خوردیم بعدش که رفتن ماهم عازم کلاس فوتبال شدیم ولی معین کوچولو اصلا حوصله نداشت که بیاد و فقط بخاطر اینکه اخرین جلسه بود اومد و حوصله بازی کردن نداشت و کج راه میرفت آخر شب هم تب کرد و تقریبا دو روز دستش رو تکون نمی داد خوشبختانه روز جمعه عمو حسن از تهران اومد برای همین تحمل دردش براش راحت تر شد , عمو حسن هم همش با بازی و سرگرمی دست معین کوچولو رو تکون میداد که خوب بشه , من هم چند بار براش حوله گرم کردم و گذاشتم ولی کلا دستش ورم کرد و درد رو ت...
15 شهريور 1394

تولد یکی یه دونه خونه

امسال هرکاری کردم نشد یه تولد دسته جمعی بگیرم آخه یا برنامه عموحسن جور نمیشد یا عموحسین نمیتونست از بجنورد بیاد بالاخره قسمت نشد یه تولد دسته جمعی بگیریم برای همین منم شروع کردن به بافتن و یه ژاکت قشنگ اونم با طرح پرچم آلمان واسه فرشته کوچولو بافتم خیلی قشنگ شد وقتی معین دید کلی خوشحال شد تازه هنوز هوا سرد نشده بود یه روز پنجشنبه گیر داد که میخوام با این برم بیرون , مجبور شدم تنش کنم و اصلا توی خیابون در نیاوردش , آخه خیلی آلمان رو دوست داره وقتی دید همه جاش آلمانیه کلی ذوق کرد. انشاا... ژاکتت رو به شادی بپوشی عزیز دلم تولدت مبارک ای گل گلدون من هزار سال زنده باشی بسته به تو , جون من این هدیه تولد پیشکش چ...
10 شهريور 1394

رفتن به باغ

روز جمعه تصمیم گرفتیم که همگی با هم بریم باغ , استخر یه مقدار آب داشت برای همین من و محمدجواد رفتیم توی آب و کم کم بابارضا , فاطمه خانوم و عمو حسین و ملیحه خانوم اومدن, سامان به سختی اومد ولی بالاخره قبول کرد بیاد توی آب , ولی فرشته کوچولو اصلا قبول نمی کرد بیاد ولی چون بابارضا دوست داشت که معین بیاد توی استخر منم اومدم بیرون و باهش صحبت کردم و قانع شد که بیاد توی آب ولی چون دوست نداشت زیاد فعالیت داشته باشه برای همین سرما می خورد و لبش تکون می خورد بالاخره توی آب راه رفت ولی سرماش خیلی اذیتش می کرد واسه همین ما با هم اومدیم بیرون , ظهر هم , ناهار کشک بادمجون خوردیم و حسابی چسبید بعدش یه کم خوابیدیم و موقعی که بیدار شدیم میوه خوردیم , عمو حس...
6 شهريور 1394

سالگرد ازدواج

صبح از خواب بیدار شدم و واسه فرشته کوچولو شیربرنج درست کردم وقتی بیدار شد خیلی خوشحال شد و شروع کرد به خوردن شیربرنج ها , بعدش با هم رفتیم پیش دبستانی امام حسین و از خانم میرزایی فیلم پیش دبستانی اش رو گرفتیم . بعدش رفتیم پارک سرکوچه پیش دبستانی و معین کوچولو سرسره بازی کرد, بعدش با فواره آبی که چمن ها رو آب می داد بازی کرد و همش نزدیک اون میشد وقتی که آب بهش نزدیک می شد فرار می کرد تا اینکه مسوول پارک و چند تا آقای سالمند شروع کردن به بازی کردن با معین و همش به معین می گفتن برو نزدیکش ولی معین گوش نمی داد ولی آخرش تا خودش رو خیس کامل نکرد دست از بازی و شیطنت برنداشت , خوشبختانه کتش رو هم آورده بود و مجبور شدم لباسش رو در بیارم و کتش رو بپوش...
6 شهريور 1394

نمایشگاه بین المللی خودرو

یه شب بعداز کلاس فوتبال وقتی بابارضا اومد دنبالمون , رفتیم نمایشگاه بین المللی خودرو, اتفاقا وسط نمایشگاه , شرکت ایران خورو جنگ شادراه رو برگزار می کرد , معین هم اصرار کرد تا بشینیم و توی جشن شرکت کنیم چون مجری هم یه آقایی بود که صدای بچه گانه داشت و برای بچه ها شعر می خوند معین حسابی خوشش اومد مراسم جشن هم تا ساعت 10:30 طول کشید و ما فقط تونستیم از غرفه ایران خودرو رو ببینیم برای همین تصمیم گرفتیم یه شب دیگه هم بیایم نمایشگاه دوباره روز پنجشنبه بعداز کلاس فوتبال معین رفتیم نمایشگاه و تمام غرفه ها رو دیدیم از جمله لامبورگینی ایرانی که یه مشهدی ساخته بودش رو دیدیم , کپچر و بسترن جدید, تیبای جدید و کلی ماشین های جدیدی که هنوز توی بازار نیوم...
29 مرداد 1394

رفتن عمو حسن

روز جمعه بابارضا ساعت 6صبح اومدن راه آهن دنبالمون, توی راه آهن یه وسیله برقی بود که معین اصرار کرد میخوام سوام بشم و بابایی هم سوارش کرد بعدش اومدیم خونه آقاجون و اونا رو بیدار کردیم و صبحونه خونه آقاجون بودیم , اتفاقا عموحسن و محمدجواد هم بودن و معین حسابی خوشحال شد و ماشین هاشو به محمدجواد نشون داد , ظهر هم خونه آقاجون بودیم و بعدازظهر همگی با هم رفتیم باغ و کلی والیبال بازی کردیم بعدش میوه خوردیم و اومدیم خونه آقاجون. اونجا چای خوردیم و با عموحسن خداحافظی کردیم و رفتیم خونه , شام خوردیم و یه کم بازی کردیم و خوابیدیم معین کوچولو جدیدا یه زمین فوتبال نزدیک خونه آقاجون پیدا کرده که دروازه هاش واقعیه و همش به من و باباش اصرار می کنه که ببر...
24 مرداد 1394

رفتن به تهران

نزدیکهای ظهر روز دوشنبه یاد حرف دیشب بابارضا افتادم که می گفت سه شنبه تعطیله نمیخواین برین تهران, برای همین بلافاصله هماهنگ کردم و واسه شب بلیط گرفتم البته بابا رضا نمی تونست بیان. برای همین من و معین ساعت هشت شب عازم تهران شدیم , توی هواپیما معین حسابی شیطونی کرد و همش چراغ بالای سرش که مخصوص مهماندار هواپیما بود رو روشن میکرد تا مهماندار بیاد هر چی بهش میگفتم که این کار رو نکن ولی گوش نمیداد و کلی از این حرکت خوشش می اومد خوشبختانه این سری توی هواپیما نخوابید و کلی شیطنت کرد ساعت 10 خونه عزیز و آقاجون بودیم و حسابی بهمون خوش گذشت , روز سه شنبه , خاله سمیه و محمدمهرداد و نازنین اومدن که در حال ناهار خوردن بودیم که محمدمهرداد با گردن کج از خ...
23 مرداد 1394

ماجرای انگشت فرشته کوچولو

روز یکشنبه , وقتی از سرکار اومدم , آقاجون و مامانی و معین هم از باغ اومده بودن , اتفاقا معین کوچولو انگشت کوچیک دستش رو لای در وانت آورده بود و حسابی باد کرده بود , آقاجون و مامانی گفتن , ماشاا... عجب صبری داره چون اصلا به ما نگفت که دستش لای در اومده , معین هم گفت وقتی آقاجون و مامانی داشتن وسایل رو جمع می کردن میخواستم سوار ماشین بشم که دستم لای در اومد , اتفاقا خیلی درد گرفت ولی اصلا گریه نکردم , آقاجون گفتن وقتی رسیدم خونه دیدیم که دستش رو یه جور گرفته اونجا فهمیدیم چی شده , من و معین رفتیم کلاس فوتبال و بعداز کلاس فوتبال بابارضا اومد دنبالمون که تا سلام گفت , بلافاصله دست معین رو دید و گفت وای چی شده و معین هم ماجرا رو تعریف کرد , بابای...
19 مرداد 1394

رفتن به باغ همراه با آقاجون و عمو حسین

معین کوچولو وقتی میخواد منو بیدار کنه همیشه من رو بوس می کنه و من بلافاصله بیدار میشم از وقتی کوچولو بود این عادت رو داشت , روز جمعه هم این کار رو کرد و من بیدار شدم و با هم صبحونه آوردیم و خوردیم , بعدش عازم باغ شدیم توی باغ آقاجون و عمو حسین بودن , البته عمه و امین آقا تهران بودن.  اتفاقا هوا خیلی خوب بود و زیاد گرم نبود چای و ناهار خوردیم و استراحت کردیم که با صدای جیغ و داد و .. بیدار شدم , فرشته کوچولو به همراه سامان رفته بودن توی استخر و حسابی آب بازی کردن و بهشون خوش گذشته بود . بعدش منم رفتم و به جمعشون پیوستم .بعداز آب بازی , باهشون فوتبال بازی کردم که اتفاقا من رو سوراخ سوراخ کردن و یازده تا گل به من زدن البته من هم شش تا گل ز...
16 مرداد 1394