معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

عکس های گرفته شده توی باغ و حرم امام رضا(ع)

توی این پست هم براتون چند تا عکس از شیرینکاریهای معین و محمدجواد وقتی که با دایی محمدرضا رفتیم باغ امین آقا ,  گذاشتم اینجا این دو تا شیطون بلا , رفته بودن آخر باغ و لاستیکهایی که آقاجون واسه اینکه درختها سرمانخورن رو سوخته بود , دست زده بودن و حسابی دست و پاهاشون رو سیاه کرده بودن . این عکس هم هنگام پریدن معین به هوا, ازش گرفتم اینجا هم محمدجواد داره پای سیاه فرشته کوچولو رو نشون می ده اینجا باز محمدجواد توی آسمون ها پرواز می کنه و معین کوچولو داره بهش نگاه میکنه این عکس رو هم توی حرم امام رضا , بابایی ازمون گرفت این آبنما هم آقای عبدالله زاده به آقاجون داده که در حال حاضر , سرگرمی معین شده...
29 ارديبهشت 1394

عکسهای رفتن به باغ وحش

یک روز پنجشنبه تصمیم گرفتیم با دایی محمدرضا و اعظم خانوم بریم باغ وحش که هوا خراب شد و نرفتیم برای همین هفته بعدش معین اصرار کرد حالا که هوا خوبه بریم باغ وحش و ما هم رفتیم و حسابی خوش گذشت , اتفاقا دیوار مرگ هم داشت که رفتیم و دیدیم و واسه معین یه تجربه خیلی جدیدی بود , جای همه تون خالی بود برای حیوونها کلی خوراکی آورده بودیم و معین خیلی خوشحال بود که بهشون غذا میده وقتی شیرها غرش میکردن معین هم اداشون رو در میآورد قربونت برم با اون ژست گرفتنت اینم آقا معین کنار قفس پلنگ و ببر گرسنه این آقا خرسه وسط قفسش نشسته بود که بابا رضا یک استخوون مرغ انداخت روی دستش اونم حسابی خوشحال شد و اونو خورد و اومد نزدیک ما و...
27 ارديبهشت 1394

عکس های این چندوقت

امروز بالاخره خدا توفیقش رو داد که چند تا عکس توی وبلاگ فرشته کوچولو بزارم اینجا معین کوچولو از محمدامین خواسته بود که براش ژست بگیره تا معین ازش عکس بگیره, انصافا محمد امین هم حسابی هوای معین رو داره و به حرفاش گوش میده اینم ژست معین جون اینم ناهار سیزده بدر که آقایون حسابی زحمت کشیدن اینم عکس معین توی سیزده بدر اینم عشق مامان در حال آب بازی , از بس که عاشق آب بازیه اینجا مامان رو میترسوند که خودم رو میخوام بندازم توی آب و من همش جیغ میزدم و اون خوشحال میشد این عکس رو وقتی داشتیم میرفتیم خونه دایی محمدرضا , توی راهرو خونه شون از جوجه طلایی گرفتم این عکس رو معین و سامان بصورت سلفی وق...
26 ارديبهشت 1394

شاهکارهای جدید فرشته کوچولو

عزیز دلم جدیدا اصلاح بیگ لایک رو خیلی استفاده می کنه و هر وقت چیزی می پرسه و ما جوابی میدیم که مطابق میلشه با خوشحالی می گه بیگ لایک , مثلا مامان میای با هم تفنگ بازی کنیم وقتی بهش بگم آره خیلی محکم بهم میگه بیگ لایک . و دستش رو میکنه , الهی قربون دستت بشم عزیزدلم یه اصطلاح جدیدم که بکار برد این بود , داشت تعریف می کرد که زیربغل فلانی درد می کنه , میگه مامان جای غلغلک فلانی درد گرفته , من گفتم جای غلغلکش کجایه ؟ بعد بهم نشون داد و کلی به حرف قشنگش خندیدم   ...
13 ارديبهشت 1394

ماجرای هدیه روز پدر

با معین کوچولو کلی نقشه کشیدیم که بابارضا نفهمه و با هم بریم واسه روز پدر خرید کنیم ولی متاسفانه, معین کوچولو یه کم مریض شد و از چشمش عفونت میومد , رفتیم پیش دکتر شایسته و گفت یه کم سرماخورده و دارو و پماد و قطره داد , که همون دارو دادنش یه ماجرایی بود مخصوصا واسه پماد و قطره که کلا یه عزای عمومی برگزار میشد بعد می گفت وقتی من خوابم بریز توی چشم و کلی داستان داشتیم , تا اینکه پنجشنبه بالاخره معین بهتر شد و رفتیم واسه بابارضا جایزه خریدیم یه جایزه از طرف من که معین کوچولو رنگش رو انتخاب کرد و دو تا جایزه هم از طرف معین, زود اومدیم خونه تا بابارضا جایزه ها رو نبینه و کادو کردیم و زیر تخت قایم کردیم , معین گفت کی جایزه ها رو میدیم گفتم وقتی باب...
12 ارديبهشت 1394

قبولی معین توی کنکور ورودی اول دبستان

عزیز دلم 23 فروردین ماه , واسه مدرسه امام حسین , کنکور داشت , بعدازظهر به همراه بابارضا , معین رو واسه آزمون ورودی بردیم وقتی رسیدیم مدرسه و مامان و باباها رو توی سالن دیدیم استرس خاصی برامون بوجود اومد ولی معین کاملا بیخیال بود و چون چند تا از دوستان پیش دبستانی اش رو دیده بود فقط به فکر بازی با اونا بود , خلاصه معین رفت داخل اتاق و بعداز نیم ساعت برگشت هر چی ازش پرسیدیم چی پرسید , جواب نداد و فقط به فکر بازی بود , خلاصه ما نگران بودیم آیا قبول میشه یا نه ؟ آخه 350 نفر شرکت کرده بودن که 80 نفر می خواستن , برای همین روز پنجشبه 27 فروردین , با معین رفتم مدرسه جوانه ها و اونجا آزمون ورودی داد و قبول شد و پیش ثبت نامش کردم , که اگه مدرسه امام ح...
10 ارديبهشت 1394

رفتن به باغ به همراه دایی و اعظم خانوم

دایی محمدرضا و اعظم خانوم , این هفته , همه مون رو غافلگیر کردن و تصمیم گرفتن با ما بیان باغ , خیلی خوشحال شدیم , خلاصه صبح جمعه آماده شدیم و رفتیم دنبال دایی و از اونجا هم , همگی عازم باغ شدیم , بابارضا رفت محل کار من رو به دایی و اعظم خانوم نشون داد , بعدش ما رو بردن باغ ,  روز خیلی خوبی بود , خیلی خوش گذشت , اولش دایی , چون شیفت شب بود , خوابید ولی بعدش بیدار شد و با اعظم خانم رفتیم گشت و گذار , اتفاقا واسه ناهار تصمیم گرفته بودیم که مرغ بریونی درست کنیم , عجب مرغی شده بود , حسابی خوشمزه شده بود ولی چون اولین تجربه بود , همش فکر میکردیم شاید خوب نشه ولی حسابی خوشمزه شده بود , دیر ناهار خوردیم ولی عجب ناهار خوشمزه ای بود , معین کوچولو ...
28 فروردين 1394

هدیه روز مادر

    عزیز جون و مامانی عزیزم روزتون مبارک دوستتون داریم زیاد زیاد روز مادر , چون از عزیز دور بودیم برای همین به عزیز جون زنگ زدیم و روزشون رو تبریک گفتیم . روز جمعه همه مون رفته بودیم باغ , اتفاقا عمو حسین هم بودن و عمو حسین کادوشون رو همون جا به مامانی دادن و رفتن بجنورد و ما همگی با هم اومدیم خونه مامانی و کادومون رو دادیم , معین خیلی خوشحال بود و روز قبلش که میخواستیم واسه خرید کادو تصمیم گیری کنیم , معین همش می گفت یه کادو هم , من می خوام به مامانی بدم , خلاصه بالاخره معین کوچولو کادوش رو داد , البته این کادوها به اندازه یک نقطه هم جبران زحماتشون رو نمی شد چون مامانی بیشتر از من در حق معین کوچولو مادری کردن و ای...
21 فروردين 1394

خاطرات روزهای آخر تعطیلات عید 94

روز چهارشنیه , یک کلاس آموزشی شخصیت شناسی به روش MBTI توی خونه عمو مهدی برگزار شد که استاد دوره عمو حسن بودن , خیلی کلاس آموزشی جالبی بود , معین هم به همراه محمدجواد و محمدصدرا خونه مامانی بودند و با محمدجواد کامپیوتر بازی می کرد ناهار خونه مامانی بودیم و بعدازظهر هم خاله سمیه و نازنین و محمدمهرداد به همراه عمو حسین اومدن خونه ما و ما رو غافلگیر کردن , خیلی خوشحال شدیم ولی اونا صبح روز سیزدهم , عازم تهران شدند و ما هم عازم باغ شدیم , حسابی خوش گذشت تا بعدازظهر ده دست والیبال بازی کردیم , معین هم کلی با محمدصدرا و محمدجواد بازی می کرد. استخرباغ حسابی آب داشت , معین کوچولو برای من همش ژست شیرجه زدن توی استخر رو اجرا می کرد و من جیغ می کشیدم...
14 فروردين 1394

خاطرات هفته دوم عید 94

شنبه اولین روز کاری در سال 94 بود انصافا خیلی خسته کننده بود وقتی اومدیم خونه آقاجون با عمو حسین رفتیم خونه عمو مهدی و معین کوچولو کلی با محمدصدرا بازی کرد بعدش همگی با هم رفتیم خونه عمه فاطمه , معین کوچولو حسابی شیطونی می کرد و با خودش تفنگ بازی کرد , بعد از اونجا رفتیم خونه حسن آقای فرخ که اونجا یه پسر کوچولوی ناز به اسم سپهر بود که تازه ازخواب بیدار شده بود و معین همش دوست داشت که باهش دوست بشه ولی اون یه کم کسل بود و خجالت می کشید بالا خره اونجا هم کلی از راه دور با سامان تفنگ بازی کرد و در نهایت رفتیم عید دیدنی آقای حسینیان , اونجا هم کلی خوش گذشت و چون دیروقت بود اومدیم خونه که واسه فردا خواب نمونیم یکشنبه وقتی از سرکار اومدم با معی...
12 فروردين 1394