معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

تولد محمدامین

محمد امین 22تیر بدنیا اومده , هرسال توی تهران براش تولد می گیرن , امسال من پیشنهاد دادم که تولدش رو توی مشهد بگیرن اول قرار بود خونه ما بگیرن بعدش با کلی تغییر و برنامه ریزی های متعدد قرار شد توی رستوران تولد محمدامین رو جشن بگیریم . خلاصه افطار همه مون به رستوران دعوت شدیم , قبل از افطار به همراه محمدامین رفتیم کلاس فوتبال معین بعدش اومدیم خونه و زود آماده شدیم و رفتیم رستوران اول افطاری کردیم بعد هم کیک آوردن و جیغ و دست و هوراااا و کلی خوشحالی کردیم . محمد امین هم شمعهای تولدش رو فوت کرد . بعد کیک رو برش زد و کادوهاش رو باز کرد و همگی کیک خوردیم و حسابی بهمون خوش گذشت بعد از تولد بازی , همگی با هم رفتیم طرقبه و اونجا هم فالوده بستنی خوردی...
22 تير 1394

اومدن عزیز و آقاجون و محمدامین و تولد مامان معین

روز نوزدهم رمضان وقتی از سرکار برگشتم میخواستم استراحت کنم ولی معین کوچولو دوست نداشت که بخوابم برای همین منم با اینکه روزه بودم ولی بردمش حموم تا با هم توی حموم بازی کنیم , بعد که از حموم اومدیم با بازی هایی که از نمایشگاه بین المللی قرآن خریده بود بازی کردیم که بابارضا بیدار شد داشتیم سفره افطار رو می چیندم که تلفن زنگ زد و عزیز پشت خط بود بعد که با هم صحبت کردیم من احساس کردم که صدای عزیز خسته اس و یه کم توی فکر رفتم بعدش که اذون رو دادن تا میخواستم روزه ام رو باز کنم که صدای در اومد وقتی آیفون رو برداشتم یه نفر گفت خاله در رو باز کن و منم گفتم اشتباه زنگ زدین که یه دفعه محمد امین گفت خاله منم مگه منو نمی بینی , کلی شوک شده بودم و از خوشح...
16 تير 1394

اولین مراسم احیای قدر سال 94

قلب مامان بهمراه مامان و باباش , اولین شب قدر یعنی شب نوزدهم ماه مبارک بهمراه مامانی و آقاجون , دعوت آقای اسکندری  بودیم , اول افطار کردیم بعد نماز جماعت خوندیم و بعد هم مراسم شب قدر برگزار شد و فرشته کوچولوها هم با هم , بازی می کردن و انصافا مراسم به نحو احسن اجرا شد و فوق العاده به من و معین خوش گذشت وقتی که مراسم تموم شد و میخواستیم بریم خونه, معین دوست نداشت بیاد با اینکه ساعت یک و نیم بود ولی دلش نمیخواست با دوستاش هنوز بازی کنه . اونجا کلی دوست پیدا کرده بود و با همشون خیلی قشنگ بازی می کرد و خداروشکر اصلا با هم دعوا یا ناراحتی نکردن منم خیلی خوشحال بودم . بعد که سوار ماشین شدیم همش میگفت مامان , فردا هم بیایم اینجا. بازم بیایم...
15 تير 1394

رفتن به سینما

روز جمعه , اول با معین و بابایی رفتیم خونه امین آقا رو به خاله آزاده نشون دادیم اتفاقا آترین کوچولو هم بود و خوشبختانه فرشته کوچولو رو ما دیدیم بعدش معین رو بردیم خونه آقاجون . اتفاقا سامان و محمدجواد هم بودن و حوصله شون سر رفته بود برای همین چهار نفری رفتیم پارک سرکوچه آقاجون , خیلی خوش گذشت و سرسره بازی کردیم منم چون خلوت بود سرسره بازی کردم ولی هوا خیلی گرم بود بعدش اومدیم خونه و بچه ها چون گرمشون بود رفتن توی حیاط پاهاشون رو بشورن , ملیحه خانوم هم رفت توی حیاط و هر سه تاشون رو خیس کرد و کلی ما بهشون خندیدیم بعدش من و بابارضا رفتیم خونه تا من لباسهارو واسه فردا آماده کنم و کارهام رو بکنم بعدش عمومهدی زنگ زدن که بریم سینما , ما هم زود آماد...
12 تير 1394

رفتن به افطاری بابای ملیحه خانوم و دایی محمدرضا

روز چهارشنبه بابای ملیحه خانوم همه مارو واسه افطاری دعوت کرد و ما هم همگی به همراه آقاجون و عمه فاطمه و عمو مهدی رفتیم , عمو حسین هم اونجا بودن و فقط عمو حسن نبود و جاشون حسابی خالی بود , اونجا کلی بهمون خوش گذشت و فامیل و دوستان و آشنایان رو دیدم و با هم حرف زدیم . معین کوچولو هم با سامان کلی بازی کرد و بهش خوش گذشت بعدش همگی با هم رفتیم خونه آقاجون و چندساعتی دورهم بودیم و میوه خوردیم روز پنجشنبه هم اعظم خانوم زنگ زدن و مارو واسه افطاری دعوت کردن. بابارضا که از سرکار اومدن خوابیدن, برای همین من و معین با اتوبوس به کلاس فوتبال رفتیم توی اتوبوس یه نی نی بغل مامانش خواب بود و معین همش بهش نگاه می کرد به قدری که اعصاب من رو خورد کرده بود بع...
12 تير 1394

افطار در باغ امین آقا

روز دوازدهم ماه مبارک وقتی که من و بابایی از سرکار اومدیم ,  آقاجون گفتن که واسه افطار بریم باغ , معین کوچولو حسابی خوشحال شد گفت :آخ جون, محمدجواد و محمدصدرا هم میان, اول رفتیم خونه و بابارضا دراز کشید و من زود واسه سحر قورمه سبزی درست کردم و کلی با جوجه کوچولو که همش می گفت بیا بازی , بیا بازی ! فوتبال, بچه بازی و هندبال بازی کردم؛ بالاخره همه مون عازم باغ شدیم ولی محمدصدرا کوچولو نیومد , برای همین چون تعدادمون کم بود , ما با ماشین امین آقا رفتیم , توی باغ کلی با محمدجواد و معین فوتبال بازی کردم ولی چون اونا قوی بودن حسابی من رو گل بارون کردن بعدش صدای اذون اومد و ما دست از بازی برداشتیم و افطار کردیم , هوا خیلی خوب بود و حسابی خوش گذ...
9 تير 1394

تولد قمری عزیز دل مامان

فرشته کوچولوی من, روز 11 ماه مبارک رمضان سال 1430 بدنیا اومده برای همین این روز رو همیشه براش جشن می گیریم, یادش بخیر اون سال من نتونستم روزه بگیرم آخه فرشته کوچولو توی دلم بود ولی سال بعد که معین کوچولو هنوز یکسالش نشده بود همش رو روزه گرفتم و تلافی سال قبلش شد.البته قبلش از دکتر معین, مامانی و چند نفر دیگه هم پرسیدم و همه گفتن با توجه به اینکه معین میتونه غذا بخوره , هیچ اشکالی نداره روزه بگیری , منم روزه میگرفتم و اتفاقا خداروشکر اصلا روی شیری که معین کوچولو میخورد تأثیر نگذاشت فرشته جونم تولدت مبارک انشاا... خوشبخت و عاقبت بخیر بشی عزیزم دوستت دارم ...
7 تير 1394

روزجمعه و رفتن به حرم امام رضا

صبح روز جمعه , بابایی خوابش نمی برد و زود بیدار شد .بعدش معین کوچولو بیدار شد ولی من همچنان خواب بودم که دیدم بابایی توی هال برای خودش آهنگ گذاشته و معین هم توی اتاقش برای خودش آهنگ گذاشته و حسابی سروصدا میاد برای همین بیدار شدم و برای معین کوچولو صبحونه درست کردم و آوردم توی اتاقش تا بخوره و خوشبختانه خوب خورد , بعدش با معین رفتیم توی هال که دیدیم بابارضا خوابیده , حسابی تعجب کردیم , گفتیم خواستین فقط مارو بیدار کنین , ماهم بابا رو بیدار کردیم و گفتیم بریم حرم اونم با اتوبوس , بابایی هم قبول کرد و جای شما خالی , سه نفری رفتیم حرم و حسابی بهمون خوش گذشت , حرم خلوت بود و خیلی زیارت خوبی کردیم, معین هم خیلی خوشش اومد بعد توی راه برگشت توی اتوب...
5 تير 1394

ماجرای روز پنجشنبه و رفتن به طرقبه

فرشته کوچولو روز پنجشنبه من رو ساعت 9 بیدار کرد حسابی خوابم میومد ولی دلم نیومد بیدار شدم و براش صبحونه , شیربرنج درست کردم آخه خیلی دوست داره اونم حسابی خوشحال شد و همش رو خورد بعد گفت مامان بیا بازی کنیم و تا ساعت 13 با هم ماشین بازی و فوتبال بازی کردیم حسابی خسته شده بودم ولی اون هنوز انرژی داشت و دلش میخواست بازم ماشین بازی کنیم منم قبول کردم بعدش باهم از کتاب رنگ آمیزی اش یک صفحه رو که فیل داشت انتخاب کردیم و معین کوچولو اون صفحه رو با آب رنگ , رنگ کرد حسابی قشنگ شد برای همین ازش عکس گرفتیم و واسه خاله سمیه فرستادیم بعدش با هم رفتیم بیرون , هوا خیلی گرم بود از کلوپ فیلم کارتونی ابرقهرمان رو گرفتیم بعد رفتیم از سوپر سرکوچه یه مقد...
4 تير 1394

دعوت محمدجواد و سامان و محمدصدرا به کلاس فوتبال

جیگرطلای مامان دلش میخواست که وقتی میره کلاس فوتبال , بچه ها هم بیان و تمرینش رو ببینند وقتی که با هم به کلاس فوتبال می رفتیم , گفت مامان! , شاید امروز محمدجواد , سامان و محمدصدرا بیان که فوتبال منو ببینند منم گفتم شاید نتونند بیان , بالاخره کلاس فوتبال شروع شد و معین همش منتظر بود ولی من بهش گفتم تو اینقدر منتظر نباش اگه بیان بهت خبر میدم , خلاصه بین کلاس فوتبال, آقاجون و عمو مهدی و طاهره خانوم و محمدجواد و سامان و محمدصدرا اومدن و حسابی معین رو غافلگیر کردن , معین هم حسابی خوشحال بود که اصلا به کلاس توجه نمی کرد و همش به بچه ها نگاه می کرد , خلاصه بازی فوتبالشون شروع شد و تیمشون یک گل زد و معین هم بیشتر خوشحال شد , از این ور هم فرشته کوچول...
31 خرداد 1394