معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

رفتن به آزمایشگاه

1394/5/15 22:21
299 بازدید
اشتراک گذاری

صبح روز پنجشنبه با فرشته کوچولو عازم آزمایشگاه شدیم راستش یه کم استرس داشتم آخه معین اصلا از آمپول خوشش نمیاد و مقاومت می کنه گفتم شاید حریفش نشم برای همین هیچی بهش نگفتم و با مترو به سمت آزمایشگاه پاستور رفتیم آخه معین کوچولو خیلی مترو سواری رو دوست داره تا اینکه به آزمایشگاه رسیدیم و خانم پرستار گفت معین کوچولو از ماجزا خبر داره من گفتم نه , بهش گفتم البته معین یه کم هم مقاومت می کنه و اون هم یه خانم و آقای دیگه رو صدا زد تا کمکش کنن . آقاهه گفت ببینم شنیدم اینجا یه پسر کوچولوی قوی ای هست که همکارای من حریفش نمیشن اومدم ببینم این آقا کوچولو مگه غذا چی میخوره که اینقدر قویه, بعدش وقتی خانم پرستار دست معین رو گرفت تا رگ دستش رو ببینه معین کوچولو از ماجرا خبر دار شد و خیلی ناراحت شد . من نشستم و معین رو روی پام گذاشتم و خانومه که خیلی مهربون بود شروع کرد با معین به صحبت کردن که چه رنگی رو دوست داری و چه ماشینی رو دوست داری , معین هم سرش رو روی شونه من گذاشت و به من نگاه کرد و با ناراحتی به خانومه جواب داد وقتی که داشتن خونش رو میگرفتن به چشمای من نگاه کرد و اشک توی چشماش بود ولی انصافا اصلا اذیتم نکرد آخرش هم خانم پرستار دو تا چسب گرد بهش جایزه داد و معین کوچولو با خوشحالی ازشون خداحافظی کرد. بعدش با هم رفتیم ماشین بابارضا رو گرفتیم و رفتیم مصلی و از پاساژ زیتون برای اینکه عزیزدلم خیلی پسر خوبی بوده ؛ براش یک تفنگ قشنگ خریدم و دوباره برگشتیم محل کار بابارضا و با , بابایی رفتیم خونه , بعدازظهر هم رفتیم کلاس فوتبال فرشته کوچولو

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)