معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

رفتن عزیز و آقاجون و محمدامین

1394/4/26 14:45
252 بازدید
اشتراک گذاری

کلاس زبان محمدامین توی تهران شروع شده بود و دو جلسه هم غیبت کرده بود برای همین آقاجون و عزیز تصمیم گرفتن برگردن تهران و دوباره مارو دلتنگ کنند برای همین براشون بلیط گرفتیم که برن روز جمعه پروازشون بود و چون ظهر از خونه ما به خونه دایی محمدرضا بودن و رضا خواب بود و نشده بود که با رضا خداحافظی کنن , قرار شد ما بریم خونه دایی محمدرضا و ازشون خداحافظی کنیم .

روز پنجشنبه آخرین جلسه کلاس فوتبال این دوره معین بود که من و معین توی کلاس فوتبال بودیم که عمو حسن و محمدجواد اومدن بعدش عمو مهدی و طاهره خانوم و محمدصدرا اومدن و معین حسابی خوشحال شد اتفاقا من توپ معین رو آورده بودم بعداز کلاس فوتبال هم معین به همراه دوستاش و عموهاش و محمدصدرا با توپ بازی کردن بعدش طاهره خانوم و عموها , ما رو به خونه رسوندن و ما رسیدیم خونه که بابایی بیدار شده بود و زود سفره افطار رو چیدیم بعداز افطار هم اول رفتیم خونه آقاجون تا واسه تعطیلات عیدفطر برنامه ریزی کنیم بعداز اونجا هم رفتیم خونه دایی محمدرضا و تقریبا تا نزدیکای سحر اونجا بودیم بعد برگشتیم خونه ولی چون معین خوابیده بود من رفتم خونه ولی بابایی رفتن خونه مامانی تا سحری اونجا باشن و حسابی مامانی رو اذیت کردیم . انصافا مامانی خیلی زحمت می کشه خدانگهدارشون باشه.

صبح جمعه که از خواب بیدار شدم وقتی به عزیز و آقاجون زنگ زدم گوشی شون خاموش بود بعدش عزیز زنگ زدن و گفتن که پروازشون نشسته و خداروشکر به سلامت رسیده بودن. اومدن چه خوبه ولی رفتن چه دلگیر و غم انگیزهگریه

پسندها (1)

نظرات (0)