معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

نمایشگاه بین المللی خودرو

یه شب بعداز کلاس فوتبال وقتی بابارضا اومد دنبالمون , رفتیم نمایشگاه بین المللی خودرو, اتفاقا وسط نمایشگاه , شرکت ایران خورو جنگ شادراه رو برگزار می کرد , معین هم اصرار کرد تا بشینیم و توی جشن شرکت کنیم چون مجری هم یه آقایی بود که صدای بچه گانه داشت و برای بچه ها شعر می خوند معین حسابی خوشش اومد مراسم جشن هم تا ساعت 10:30 طول کشید و ما فقط تونستیم از غرفه ایران خودرو رو ببینیم برای همین تصمیم گرفتیم یه شب دیگه هم بیایم نمایشگاه دوباره روز پنجشنبه بعداز کلاس فوتبال معین رفتیم نمایشگاه و تمام غرفه ها رو دیدیم از جمله لامبورگینی ایرانی که یه مشهدی ساخته بودش رو دیدیم , کپچر و بسترن جدید, تیبای جدید و کلی ماشین های جدیدی که هنوز توی بازار نیوم...
29 مرداد 1394

رفتن عمو حسن

روز جمعه بابارضا ساعت 6صبح اومدن راه آهن دنبالمون, توی راه آهن یه وسیله برقی بود که معین اصرار کرد میخوام سوام بشم و بابایی هم سوارش کرد بعدش اومدیم خونه آقاجون و اونا رو بیدار کردیم و صبحونه خونه آقاجون بودیم , اتفاقا عموحسن و محمدجواد هم بودن و معین حسابی خوشحال شد و ماشین هاشو به محمدجواد نشون داد , ظهر هم خونه آقاجون بودیم و بعدازظهر همگی با هم رفتیم باغ و کلی والیبال بازی کردیم بعدش میوه خوردیم و اومدیم خونه آقاجون. اونجا چای خوردیم و با عموحسن خداحافظی کردیم و رفتیم خونه , شام خوردیم و یه کم بازی کردیم و خوابیدیم معین کوچولو جدیدا یه زمین فوتبال نزدیک خونه آقاجون پیدا کرده که دروازه هاش واقعیه و همش به من و باباش اصرار می کنه که ببر...
24 مرداد 1394

رفتن به تهران

نزدیکهای ظهر روز دوشنبه یاد حرف دیشب بابارضا افتادم که می گفت سه شنبه تعطیله نمیخواین برین تهران, برای همین بلافاصله هماهنگ کردم و واسه شب بلیط گرفتم البته بابا رضا نمی تونست بیان. برای همین من و معین ساعت هشت شب عازم تهران شدیم , توی هواپیما معین حسابی شیطونی کرد و همش چراغ بالای سرش که مخصوص مهماندار هواپیما بود رو روشن میکرد تا مهماندار بیاد هر چی بهش میگفتم که این کار رو نکن ولی گوش نمیداد و کلی از این حرکت خوشش می اومد خوشبختانه این سری توی هواپیما نخوابید و کلی شیطنت کرد ساعت 10 خونه عزیز و آقاجون بودیم و حسابی بهمون خوش گذشت , روز سه شنبه , خاله سمیه و محمدمهرداد و نازنین اومدن که در حال ناهار خوردن بودیم که محمدمهرداد با گردن کج از خ...
23 مرداد 1394

ماجرای انگشت فرشته کوچولو

روز یکشنبه , وقتی از سرکار اومدم , آقاجون و مامانی و معین هم از باغ اومده بودن , اتفاقا معین کوچولو انگشت کوچیک دستش رو لای در وانت آورده بود و حسابی باد کرده بود , آقاجون و مامانی گفتن , ماشاا... عجب صبری داره چون اصلا به ما نگفت که دستش لای در اومده , معین هم گفت وقتی آقاجون و مامانی داشتن وسایل رو جمع می کردن میخواستم سوار ماشین بشم که دستم لای در اومد , اتفاقا خیلی درد گرفت ولی اصلا گریه نکردم , آقاجون گفتن وقتی رسیدم خونه دیدیم که دستش رو یه جور گرفته اونجا فهمیدیم چی شده , من و معین رفتیم کلاس فوتبال و بعداز کلاس فوتبال بابارضا اومد دنبالمون که تا سلام گفت , بلافاصله دست معین رو دید و گفت وای چی شده و معین هم ماجرا رو تعریف کرد , بابای...
19 مرداد 1394

رفتن به باغ همراه با آقاجون و عمو حسین

معین کوچولو وقتی میخواد منو بیدار کنه همیشه من رو بوس می کنه و من بلافاصله بیدار میشم از وقتی کوچولو بود این عادت رو داشت , روز جمعه هم این کار رو کرد و من بیدار شدم و با هم صبحونه آوردیم و خوردیم , بعدش عازم باغ شدیم توی باغ آقاجون و عمو حسین بودن , البته عمه و امین آقا تهران بودن.  اتفاقا هوا خیلی خوب بود و زیاد گرم نبود چای و ناهار خوردیم و استراحت کردیم که با صدای جیغ و داد و .. بیدار شدم , فرشته کوچولو به همراه سامان رفته بودن توی استخر و حسابی آب بازی کردن و بهشون خوش گذشته بود . بعدش منم رفتم و به جمعشون پیوستم .بعداز آب بازی , باهشون فوتبال بازی کردم که اتفاقا من رو سوراخ سوراخ کردن و یازده تا گل به من زدن البته من هم شش تا گل ز...
16 مرداد 1394

رفتن به دکتر تغذیه

معین کوچولوی ما , خیلی بد غذاست یعنی فکر می کنه اگه سر سفره بشینه ممکنه زمانش به هدر بره و وقتی واسه بازی نمونه, از بس که عاشق بازیه از زمان خواب و غذا بدش میاد, برای همین تصمیم گرفتیم که معین کوچولو رو ببریم دکتر تغذیه , اسم دکتر محمدصدرا کوچولو خانم سخاییه وقتی با همکارام واسه دکتر تغذیه صحبت کردم خاله مهسا گفت خانم سخایی مطبش نزدیک خونه ماست و دکتر خوبیه , خلاصه یادم افتاد که این خانم دکتر, دکتر محمدصدرا کوچولو هم هست ولی من نمیدونستم که دکتر تغذیه هم هست , برای همین زنگ زدم و واسه معین, وقت گرفتم و قرار شد همون روز ساعت 8 اونجا باشیم . اون روز قرار بود من با بچه های تیم شطرنج برم هتل طرقبه ولی زحمتش رو به خاله مهسا دادم و اومدم خونه . بع...
12 مرداد 1394

اومدن عمه و امین آقا و محمدجواد

روز شنبه امین آقا با بابارضا کار داشتن و زنگ زدن که میان خونه ما , معین هم حسابی خوشحال شد و منتظر بود که عمه و محمدجواد و امین آقا بیان, خلاصه امین آقا اومد و معین هم کلی خوشحالی میکرد. ما هم به زور عمه و امین آقا رو واسه شام نگه داشتیم و معین هم کلی با محمدجواد بازی کرد و توی این فرصت کم , با محمدجواد هم فوتبال بازی کرد و هم کامپیوتر بازی کرد و هم با موبایل بازی کرد و دلش میخواست هزار تا بازی دیگه هم بکنه ولی وقت کم آورد , وقتی که عمه داشت میرفت کلی ناراحت بود و بهونه گیری می کرد که نرین , باشین تا میوه بخوریم , آخه جوجه کوچولو دلش میخواد همیشه خونه اش پر مهمون باشه. دوستت دارم عزیز دلم. انشاا... همیشه دلت بزرگ باشه
10 مرداد 1394

رفتن به باغ

صبح روز جمعه با صدای تلفن بابارضا بیدار شدیم که معین کوچولو پشت خط بود و به باباش میگفت من باغم , شما هم زود بیاین , تازه دستکشای دروازه بانی هم بیارین و یه عالمه سفارشات بهمون داد که با خودمون ببریم باغ , اتفاقا امین آقا اومدن دنبالمون و همه مون راهی باغ شدیم , دایی حسین و آقا مرتضی هم به همراه خانواده هاشون اومدن , روز خیلی خوبی بود و به همه مون خوش گذشت ,مامانی واسه ناهار آبگوشت درست کرده بودن که خیلی خوشمزه و خوش رنگ شده بود . بعداز ناهار استراحت کردیم, بعدش والیبال بازی کردیم و تا ساعت 11 شب اونجا بودیم وقتی که برگشتیم, معین کوچولو با وانت آقاجون اومد خونه و توی راه هم خوابش برده بود ولی قبل از خواب به آقاجون گفته بود که من شب خونه ش...
2 مرداد 1394

اومدن عمو حسن و تعطیلات تابستان

عموحسن واسه تعطیلات تابستانی بین دو ترم تحصیلی شون اومدن مشهد , واسه همین معین کوچولو , خونه مامانی لنگر انداخته و کلا نمیاد خونه و همش دوست داره شبها اونجا باشه, خلاصه محمدجواد و معین کوچولو همش خونه مامانی هستن و حسابی معین خوشحاله که دورش شلوغه, بالاخره عمو حسن , محمدجواد , محمدصدرا هستن و کلی با هم خوش میگذرونن آخه عزیز دل مامان از تنهایی اصلا خوشش نمیاد. یه بار که از سرکار اومدم , محمدجواد و معین با کلی خنده تعریف کردن که داشتن کشتی می گرفتن و معین کوچولو با صورت رفته توی لواشک های مامانی , اتفاقا رد صورتش هم روی لواشک ها بود. دو بار هم توی این مدت, آخر شب ها فرشته کوچولو با عمو حسن و عمه و مامانی و محمدجواد رفت حرم, من همش فکر می...
1 مرداد 1394