معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

خاطرات یه روز به یاد ماندنی

روز دهم خردادماه عزیز دلم توی جشن ستارگان دعوت شد و من از سرکارم رفتم دنبالش و با هم رفتیم مدرسه, مراسم خوبی بود عزیز دلم جایزه گرفت و حسابی خوشحال بود بعداز جشن با هم اومدیم سرکار من , محیط کارم براش خیلی جذاب بود , همکارام همه بغلش می کردن و همه از ادب و احترامش صحبت می کردن و می گفتن خیلی با ادبه , منم می گفتم آخه مامانی و آقاجونش بزرگش کردن و از اونا یاد گرفته , خلاصه حسابی عزیز دلم رو بوس کردن و با همه همکارام آشنا شد. بعد میخواستیم با سرویس بیایم خونه که همکارم برامون ماشین های استیجاری منطقه رو هماهنگ کرد و معین دلش می خواست با سرویس بریم ولی به سه راه که نرسیدیم خوابش برد بعد اومدیم خونه و زود آماده شدیم و رفتیم مدرسه بر...
10 خرداد 1395

روزهای مستقل شدن

اولین روزهایی که عزیز دلم مستقل شدن رو تجربه می کرد چیزهای جالبی میخواست مثلا دوست داشت موشک درست کنه یا اینکه میخواست لباس محمدصدرا رو که ملیحه خانوم از کربلا آورده بودن رو کادو کنه یا اینکه خوراکی بخره , دنبال چسب لاک پشت های نینجا می گشت و کارهای جالب دیگه که هدایت کردنش یه مقدار سخت بود ولی بهرحال به خاطره تبدیل شد مراحل ساخت موشک رو برای معین کوچولو به کمک همکارم انجام دادیم و براش عکس گرفتم و از طریق تلگرام فرستادم تا عزیز دلم توی خونه انجام بده فرشته کوچولو هم وقتی سوال براش پیش می اومد برام عکس می گرفت و می فرستاد و به خوبی و خوشی حل می شد ...
8 خرداد 1395

فوق برنامه های کلاس

سرکار خانم علیزاده برای تقویت شنیداری بچه ها هر هفته براشون یه قصه می گفت و بچه ها توی خونه قصه رو واسه مامان و باباها تعریف می کردن بعد اون قصه توسط مامان نوشته می شد و واسه خانم علیزاده فرستاده میشد اینطوری خانم علیزاده متوجه می شدن که کی به قصه گوش داده و کی گوش نداده بعضی از اونارو من عکس گرفتم که اینجا گذاشتم شعرهایی که باید واسه جشن الفبا حفظ می کردن آخرین کاردستی کلاس اول معین کوچولو آدمکهای لبخند که برای گرفتن هر یه دونه اش کلی تلاش کردن ...
5 خرداد 1395

عکسها و یادگاری ها

معین کوچولو در حال سلفی گرفتن رانندگی بعداز آرایشگاه واقعا می چسبه , همیشه وقتی با بابایی می ره آرایشگاه تا موقعی که کار بابا تموم بشه شروع می کنه به راننده بازی و منو همه جای دنیا می رسونه اینم یه عکس از خواب قشنگ فرشته کوچولو که مثل فرشته ها خوابیده اینجام که بابارضا, فرشته رو خوابونده اونم با صدای قشنگی که داره ...
3 خرداد 1395

جشنواره آش

مدرسه معین جشنواره آش رو برگزار کرد و ما هم به مامانی و آقاجون زحمت دادیم و آش گنابادی که به آش جوش پره معروفه رو بردیم واقعا نمی دونم چه جوری محبت های مامانی و آقاجون رو جبران کنم از صبح زود شروع به پختن آش کردن وقتی من رسیدم فقط مواد رو لای خمیر کردیم و توی قابلمه ریختم بعدش من با آقاجون آش رو بردم مدرسه و از اونجا رفتم سرکار و یه کاسه هم به اصرار مامانی برای همکارهام بردم که اونا هم حسابی خوششون اومد. کارشون حرف نداشت و باعث شدن که معین توی جشنواره برنده بشه , خدایا شکرت چقدر مهربونی اینم نتایج جشنواره ...
10 ارديبهشت 1395

خاطرات قدیمی

سیزده به در همه با هم به همراه دایی حسین و خانواده شون رفتیم باغ امین آقا و حسابی به همه مون خوش گذشت آقاجون به همراه عمومهدی اومده بودن خونه ما و معین کوچولو حسابی ذوق زده بود با عزیز و دایی محمدرضا رفته بودیم باغ امین آقا با آقاجون و دایی محمدرضا رفته بودیم باغ امین آقا عکسی که از حرم امام رضا گرفتیم خدا به تمام کسانی که باعث بوجوداومدن این خاطرات قشنگ می شن سلامتی و برکت بده و همیشه دلهامون رو بهم نزدیک و نزدیک تر کنه, الهی آمین ...
5 ارديبهشت 1395

خاطرات آذرماه جیگرطلا

روز دوم آذرماه جلسه اولیا و مربیان بود که من شرکت کردم و از راهنمایی ها معلم خوب و عزیز معلم کوچولو استفاده کردم و کارنامه دو ماهه عزیز دلم رو گرفتم  روز پنجم آذر عزیز دلم عضو کتابخانه شده بود و حسابی از این قضیه خوشحال بود و بعدازظهرش هم , سه نفری مون رفتیم و کتابهایی که خانم علیزاده معرفی کرده بودن به همراه چند کتاب دیگه واسه فرشته کوچولو خریدیم که یه سه جلدی اش اصلا توی مشهد نبود که به عموحسن گفتم تا زحمتش رو بکشن و از تهران براش بخرن روز جمعه هم رفتیم باغ و کارت عضویت کتابخانه اش رو هم با خودش آورد و خیلی دوستش داشت . اونجا کلی معلم بازی کردیم و روی کتابهایی که جدید خریده بودیم , کار کردیم و حسابی بهمون خوش گذشت شنبه هم وقت...
1 دی 1394

خاطرات آبان ماه عزیز دل مامان

روز اول آبان عازم گناباد شدیم وقتی رسیدیم گناباد عزیزدلم به یک تفنگ آب پاش و سوت توپی گیر داد که بابارضا براش سوت رو خرید ولی تفنگ رو نخرید اونم بخاطر تفنگ خیلی ناراحت شد و همش اذیت می کرد بالاخره رفتیم خونه عزیز و هیئت اومدن دم در خونه و ما شیرکاکائو و کیک پخش کردیم و ظهر توی هیئت استامبولی خوردیم و بعدازظهر هم سرخاک رفتیم و اونجا بلغور گنابادی خوردیم و شب هم آبگوشت می دادن که ما نرفتیم . روز دوم آبان رفتیم خونه عمه آقارضا و اونجا صبحانه خوردیم , معین کوچولو هم با آقاجون و عموحسن رفت تا واسه مراسم تعزیه خوانی آماده بشه اتفاقا خداروشکر مراسم به خوبی و خوشی برگزار شد و محمدجواد و سامان و معین نقشهاشون رو خیلی قشنگ اجرا کردن بعدازظهر هم عازم م...
1 آذر 1394