معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

اومدن عزیز و آقاجون و محمدامین

دایی محمدرضا رفته بود تهران تا به عزیز و آقاجون سر بزنه اونها هم همه مون رو غافلگیر کردن و با دایی محمدرضا اومدن مشهد , معین کوچولو خیلی خوشحال شد خوشبختانه به تعطیلی خورد و قسمت شد تا ما چند روز دور هم باشیم , شب نوزدهم افطاری خونه دایی محمدرضا بودیم و فرداش چون بابارضا می خواست بره سرکار دیگه واسه مراسم شب احیا جایی نرفتیم و اومدیم خونه و با تلویزیون مراسم شب احیا رو انجام دادیم پنجشنبه با معین رفتیم و چند تا قالب ژله خریدیم و یه مقدار خرید کردیم و اومدیم خونه با هم ژله درست کردیم بعدش که می خواستم پیراشکی درست کنیم بابا رضا از سرکار اومد و کلی کمک ما کرد بعد ما به بابارضا گفتیم که برین بخوابین آخه خیلی خسته بود ,البته هنوز دراز نکشید...
28 تير 1393

خرید کادوی محمدصدرا و عیادت از عمه فاطمه

بالاخره جمعه موفق شدیم که بریم و واسه محمدصدرا کادو بخریم , معین که همش می گفت اینو بخریم نه این یکی رو بخریم نه فلان چیز رو بخریم بالاخره رضایت داد و یک پتو با رنگ پتوی خودش ولی با طرح متفاوت بخریم به نظر خودمون کادوی خیلی بدرد بخوری بود چون پتوی معین رو عزیز از تهران خریده بود و حسابی به دردمون خورد مثلا صبحا که معین رو می بریم خونه آقاجون , پتو رو می ندازیم روش , تا بیدار نشه  و یا توی مسافرت با خودمون میبریم بالاخره معین خیلی اونو دوست داره انشاا... محمدصدرا هم دوستش داشته باشه و به دردش هم بخوره بعدش اومدیم خونه و واسه افطار فلافل درست کردم                ...
22 تير 1393

معین توی پارک ملت و پیست اتومبیلرانی

معین کوچولو خیلی پارک ملت رو دوست داره آخه اسباب بازیهای اونجا یه مقدار هیجان داره و اونم عاشق هیجانه عجب ژستی گرفتی عزیز دلم این دیگه آخر هیجانه , بجای اینکه از پله برن بالا, دوست دارن از اینجا برن بالا اینجا مخصوص جیپ ها و پاترول ها و پاژیرو ها بود حسابی خلاقیت از خودشون نشون می دادن و معین خیلی خوشش میومد اینجا باز مخصوص پژو ها و پرایدها و موتورها بود حسابی معین اینجا رو دوست داشت وقتی دستی می کشیدن حسابی خوشحال بود و جیغ می زد ...
20 تير 1393

دیدن محمدصدرا

دیروز ساعت یازده ظهر معین کوچولو موقعی که من سرکار بودم به موبایلم زنگ زد ( آخه شماره موبایلم رو بلده ) و برام گزارشات خونه آقاجون رو داد گفت هنوز محمدصدرا رو نیاوردن , مامانی هم بیمارستانه منم با آقا جون هستم تازه دلم هم برات خیلی تنگ شده, گفتم منم دلم برات تنگ شده و بعدش قطع کرد و وقتی اومدم خونه کلی از محمدصدرا گفت و برام تعریف کرد که خیلی گریه می کنه طاهره خانوم خسته شده بود , گفتم هنوز کوچیکه و کلی از اسباب بازیهای محمدصدرا مخصوصا از موتورش برام تعریف کرد تا اینکه با عمه فاطمه هماهنگ کردیم و بعد از شام رفتیم دیدن محمدصدرا , جاتون حسابی خالی بود خیلی کوچولو و ریزه میزه بود خیلی هم شبیه عمو مهدی بود یک کم اونجا که بودیم دیگه رفتیم ...
27 خرداد 1393

یه خاطره قشنگ از معین کوچولو

یه روز معین جون همش می گفت بیا بازی منم که خیلی کار داشتم احساس کردم که از من ناراحت شد و بعدش رفت دنبال کار خودش, فردای اون روز وقتی از سرکار اومدم گفت بیا بازی منم گفتم دمپایی روفرشی ام رو پیدا کنم بعدش باهت بازی می کنم هر چی گشتم پیدا نشد خودش هم اومد کمک من و پیداش نکرد تا اینکه باباش به شوخی گفت شاید کسی انداخته تو آشغالی یک دفعه معین برق سه فاز گرفتش و بدو بدو رفت سمت سطل زباله و گفت اینجاست بعدش من اون رو پیدا کردم و شستم و خودش اعتراف کرد گفت که دیروز نیومدی بازی منم دمپایی ات رو انداختم آشغالی و کلی خندید , راستش شانس آوردم که دیشبش آشغالها رو نگذاشتم بیرون وگرنه دیگه بدون دمپایی شده بودم راستی معین رو کچل کردیم البته ...
26 خرداد 1393

هدیه های بدنیا اومدن معین جوون

عزیز دلم وقتی بدنیا اومدی همه بهمون لطف داشتن و کلی هدیه برات آوردن عمو حسین و ملیحه خانوم :  10 هزار تومن         آقاجون و مامانی و عمومهدی و طاهره خانوم : گل تزیینی ( عکس میکی و مینی موس که طاهره خانوم دادن ) عمه فاطمه و امین آقا : ظرف چند تیکه غذاخوری چینی خاله اکرم و خاله سمیه : گهوار فلزی ,  لباس قورباغه ای و 10 هزار تومن آقا جون و عزیز : روروک , کالاسکه , نی نی لای لای , شلوار لی , لباس و خرید لوازم اولیه نی نی مثل کیف , شیشه شیر , پودر بچه , کرم بدن , کرم سوختگی و ... دایی علیرضا : 10 هزار تومن آقای شرافتی ( بابای حسین آقا ) : 5 هزار تومن آقای اسکندری (بابای طاه...
22 تير 1390

رفتن به كارالند

چند وقت بود كه تصميم داشتم معين رو به كارآلند يا همون سرزمين مشاغل ببرم ، آخه تحقيق كرده بودم و به سن اش ميخورد و براش از اونجا تعريف كرده بودم ، خودشم خيلي دلش ميخواست بالاخره روز يكشنبه ساعت 15 عزيز دلم رو اونجا بردم ، اتفاقا فقط به سن بچه هاي هفت يا ده سال ميخورد، آخه مشاغل رو خاله ها به بچه ها توضيح مي دادن و به درد بچه هاي كوچيك نميخورد روز خيلي خوبي بود و معين اول به بانك شهر رفت و چك اش رو پشت نويسي كرد و اون رو وصول كرد بعد با كاروهايي كه داشت شغل هاي خلباني ، آموزش رانندگي ، آتش نشاني ، باغباني ، اتاق عمل ، دندانپزشكي، كلانتري، كارگاه هنري و خلاقيت ، سوپرماركت ، آشپزي ، رانندگي رو تجربه كرد توي آشپزي ، كاپ كيك پخت و خودش...
14 0