معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

رفتن به تهران

1394/5/23 4:20
295 بازدید
اشتراک گذاری

نزدیکهای ظهر روز دوشنبه یاد حرف دیشب بابارضا افتادم که می گفت سه شنبه تعطیله نمیخواین برین تهران, برای همین بلافاصله هماهنگ کردم و واسه شب بلیط گرفتم البته بابا رضا نمی تونست بیان. برای همین من و معین ساعت هشت شب عازم تهران شدیم , توی هواپیما معین حسابی شیطونی کرد و همش چراغ بالای سرش که مخصوص مهماندار هواپیما بود رو روشن میکرد تا مهماندار بیاد هر چی بهش میگفتم که این کار رو نکن ولی گوش نمیداد و کلی از این حرکت خوشش می اومد خوشبختانه این سری توی هواپیما نخوابید و کلی شیطنت کرد ساعت 10 خونه عزیز و آقاجون بودیم و حسابی بهمون خوش گذشت , روز سه شنبه , خاله سمیه و محمدمهرداد و نازنین اومدن که در حال ناهار خوردن بودیم که محمدمهرداد با گردن کج از خونه خاله اکرم اومد بهش گفتیم چرا اینطوری شدی , برامون توضیح داد ولی زیاد نفهمیدیم که خاله اکرم بدو بدو از پایین اومد بالا و گوش محمدمهرداد رو نگاه کرد و فهمیدیم که شیطون بلا توی گوشش چسب 1, 2, 3 ریخته برای همین بردیمش دکتر , خداروشکر چسب به داخل گوشش نرفته بود , بعداز ظهر هم رفتیم پارک و اونجا هم شیطون بلا خودش رو توی آب انداخته بود , برای همین آقاجون مجبور شد که برن خونه و واسش لباس بیارن

روز چهارشنبه هم با عمو حسین و محمدامین و خاله سمیه و محمدمهرداد و نازنین رفتیم پارک پرندگان و حسابی بهمون خوش گذشت البته محمدمهرداد همه مون رو هلاک کرده بود از بس که دنبالش دویده بودیم آخرشب هم با عزیز و نازنین رفتیم بازار . آخرشب هم محمدمهرداد اومد که کنار ما بخوابه وقتی من و معین براش لالایی می خوندیم اونم با لالایی ما خودش رو مثل گهواره روی بالشت این ور و اون ور تکون می داد و معین کوچولو هم از اعماق قلبش با این کار محمد مهرداد می خندید

روز پنج شنبه هم رفتیم پاساژ علاء الدین و بعدازظهر هم با قطار عازم مشهد شدیم و حسابی معین کوچولو توی قطار شیطون بلایی کرد و همش می رفت تخت بالای قطار و باز می اومد پایین و با ماشین هایی که خاله اکرم براش خریده بود حسابی بازی کرد

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)