معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

رفتن عزیز و آقاجون و محمدامین

کلاس زبان محمدامین توی تهران شروع شده بود و دو جلسه هم غیبت کرده بود برای همین آقاجون و عزیز تصمیم گرفتن برگردن تهران و دوباره مارو دلتنگ کنند برای همین براشون بلیط گرفتیم که برن روز جمعه پروازشون بود و چون ظهر از خونه ما به خونه دایی محمدرضا بودن و رضا خواب بود و نشده بود که با رضا خداحافظی کنن , قرار شد ما بریم خونه دایی محمدرضا و ازشون خداحافظی کنیم . روز پنجشنبه آخرین جلسه کلاس فوتبال این دوره معین بود که من و معین توی کلاس فوتبال بودیم که عمو حسن و محمدجواد اومدن بعدش عمو مهدی و طاهره خانوم و محمدصدرا اومدن و معین حسابی خوشحال شد اتفاقا من توپ معین رو آورده بودم بعداز کلاس فوتبال هم معین به همراه دوستاش و عموهاش و محمدصدرا با توپ باز...
26 تير 1394

رفتن به ویلاژتوریست

روز بعد تولد محمد امین یعنی روز دوشنبه رو من و بابارضا مرخصی گرفته بودیم تا بریم مدرسه معین . برای همین صبح معین رو بیدار کردم و آماده اش کردم و رفتیم مدرسه . اول فرم مربوط به لباس فرم مدرسه اش رو گرفتیم بعد واسه ثبت نام سرویس رفتیم . بابارضا که داشت با آقای مدیر مدرسه صحبت می کرد من و معین هم به کلاسها رفتیم و کلاسها رو دیدیم و یه کم شیطنت کردیم . بعدش که اومدیم خونه چون روز قبل واسه تولد محمدامین با دایی و اعظم خانوم و عزیز , از ویلاژتوریست لباس خریده بودیم و از اونجا خوشمون اومده بود, برای همین, همگی با هم بهمراه آقاجون و بابارضا به ویلاژتوریست رفتیم و کلی خرید کردیم , عزیز هم به اصرار جیگر طلا برای معین , ماشین اجاره کرد .آقاجون هم بر...
23 تير 1394

اومدن عزیز و آقاجون و محمدامین و تولد مامان معین

روز نوزدهم رمضان وقتی از سرکار برگشتم میخواستم استراحت کنم ولی معین کوچولو دوست نداشت که بخوابم برای همین منم با اینکه روزه بودم ولی بردمش حموم تا با هم توی حموم بازی کنیم , بعد که از حموم اومدیم با بازی هایی که از نمایشگاه بین المللی قرآن خریده بود بازی کردیم که بابارضا بیدار شد داشتیم سفره افطار رو می چیندم که تلفن زنگ زد و عزیز پشت خط بود بعد که با هم صحبت کردیم من احساس کردم که صدای عزیز خسته اس و یه کم توی فکر رفتم بعدش که اذون رو دادن تا میخواستم روزه ام رو باز کنم که صدای در اومد وقتی آیفون رو برداشتم یه نفر گفت خاله در رو باز کن و منم گفتم اشتباه زنگ زدین که یه دفعه محمد امین گفت خاله منم مگه منو نمی بینی , کلی شوک شده بودم و از خوشح...
16 تير 1394

اولین مراسم احیای قدر سال 94

قلب مامان بهمراه مامان و باباش , اولین شب قدر یعنی شب نوزدهم ماه مبارک بهمراه مامانی و آقاجون , دعوت آقای اسکندری  بودیم , اول افطار کردیم بعد نماز جماعت خوندیم و بعد هم مراسم شب قدر برگزار شد و فرشته کوچولوها هم با هم , بازی می کردن و انصافا مراسم به نحو احسن اجرا شد و فوق العاده به من و معین خوش گذشت وقتی که مراسم تموم شد و میخواستیم بریم خونه, معین دوست نداشت بیاد با اینکه ساعت یک و نیم بود ولی دلش نمیخواست با دوستاش هنوز بازی کنه . اونجا کلی دوست پیدا کرده بود و با همشون خیلی قشنگ بازی می کرد و خداروشکر اصلا با هم دعوا یا ناراحتی نکردن منم خیلی خوشحال بودم . بعد که سوار ماشین شدیم همش میگفت مامان , فردا هم بیایم اینجا. بازم بیایم...
15 تير 1394

رفتن به افطاری بابای ملیحه خانوم و دایی محمدرضا

روز چهارشنبه بابای ملیحه خانوم همه مارو واسه افطاری دعوت کرد و ما هم همگی به همراه آقاجون و عمه فاطمه و عمو مهدی رفتیم , عمو حسین هم اونجا بودن و فقط عمو حسن نبود و جاشون حسابی خالی بود , اونجا کلی بهمون خوش گذشت و فامیل و دوستان و آشنایان رو دیدم و با هم حرف زدیم . معین کوچولو هم با سامان کلی بازی کرد و بهش خوش گذشت بعدش همگی با هم رفتیم خونه آقاجون و چندساعتی دورهم بودیم و میوه خوردیم روز پنجشنبه هم اعظم خانوم زنگ زدن و مارو واسه افطاری دعوت کردن. بابارضا که از سرکار اومدن خوابیدن, برای همین من و معین با اتوبوس به کلاس فوتبال رفتیم توی اتوبوس یه نی نی بغل مامانش خواب بود و معین همش بهش نگاه می کرد به قدری که اعصاب من رو خورد کرده بود بع...
12 تير 1394

روزجمعه و رفتن به حرم امام رضا

صبح روز جمعه , بابایی خوابش نمی برد و زود بیدار شد .بعدش معین کوچولو بیدار شد ولی من همچنان خواب بودم که دیدم بابایی توی هال برای خودش آهنگ گذاشته و معین هم توی اتاقش برای خودش آهنگ گذاشته و حسابی سروصدا میاد برای همین بیدار شدم و برای معین کوچولو صبحونه درست کردم و آوردم توی اتاقش تا بخوره و خوشبختانه خوب خورد , بعدش با معین رفتیم توی هال که دیدیم بابارضا خوابیده , حسابی تعجب کردیم , گفتیم خواستین فقط مارو بیدار کنین , ماهم بابا رو بیدار کردیم و گفتیم بریم حرم اونم با اتوبوس , بابایی هم قبول کرد و جای شما خالی , سه نفری رفتیم حرم و حسابی بهمون خوش گذشت , حرم خلوت بود و خیلی زیارت خوبی کردیم, معین هم خیلی خوشش اومد بعد توی راه برگشت توی اتوب...
5 تير 1394

ماجرای روز پنجشنبه و رفتن به طرقبه

فرشته کوچولو روز پنجشنبه من رو ساعت 9 بیدار کرد حسابی خوابم میومد ولی دلم نیومد بیدار شدم و براش صبحونه , شیربرنج درست کردم آخه خیلی دوست داره اونم حسابی خوشحال شد و همش رو خورد بعد گفت مامان بیا بازی کنیم و تا ساعت 13 با هم ماشین بازی و فوتبال بازی کردیم حسابی خسته شده بودم ولی اون هنوز انرژی داشت و دلش میخواست بازم ماشین بازی کنیم منم قبول کردم بعدش باهم از کتاب رنگ آمیزی اش یک صفحه رو که فیل داشت انتخاب کردیم و معین کوچولو اون صفحه رو با آب رنگ , رنگ کرد حسابی قشنگ شد برای همین ازش عکس گرفتیم و واسه خاله سمیه فرستادیم بعدش با هم رفتیم بیرون , هوا خیلی گرم بود از کلوپ فیلم کارتونی ابرقهرمان رو گرفتیم بعد رفتیم از سوپر سرکوچه یه مقد...
4 تير 1394

دعوت محمدجواد و سامان و محمدصدرا به کلاس فوتبال

جیگرطلای مامان دلش میخواست که وقتی میره کلاس فوتبال , بچه ها هم بیان و تمرینش رو ببینند وقتی که با هم به کلاس فوتبال می رفتیم , گفت مامان! , شاید امروز محمدجواد , سامان و محمدصدرا بیان که فوتبال منو ببینند منم گفتم شاید نتونند بیان , بالاخره کلاس فوتبال شروع شد و معین همش منتظر بود ولی من بهش گفتم تو اینقدر منتظر نباش اگه بیان بهت خبر میدم , خلاصه بین کلاس فوتبال, آقاجون و عمو مهدی و طاهره خانوم و محمدجواد و سامان و محمدصدرا اومدن و حسابی معین رو غافلگیر کردن , معین هم حسابی خوشحال بود که اصلا به کلاس توجه نمی کرد و همش به بچه ها نگاه می کرد , خلاصه بازی فوتبالشون شروع شد و تیمشون یک گل زد و معین هم بیشتر خوشحال شد , از این ور هم فرشته کوچول...
31 خرداد 1394

فوت عمو عباس و اومدن آقاجون تهران

بااینکه موضوع اومدن آقاجون به مشهد موضوع فوت عمو عباس بود و اصلا موضوع خوبی نبود ولی کلا ما از اومدن آقاجون حسابی خوشحال شدیم امیدوارم خدا همه رفتگان رو بیامرزه , بدون هیچ مریضی ای و بطور ناگهانی عموعباس فوت کردن و از بین ما رفتن , برای همین آقاجون تهران اومدن مشهد چون عموعباس رو توی مشهد به خاک سپردن , روزهای غم انگیزی بود , امیدوارم خدا به بازماندگانشون مخصوصا ریحانه خانوم , صبر بده (فاتحه یادتون نره , ازتون ممنونم) معین کوچولو که توی این چند روز همش ناراحتی و گریه اطرافیان رو دیده بود همش بهم میگفت من دوست ندارم هیچ کی بیمیره , دلم میخواد همه زنده باشن , خدانکنه کسی بمیره و یه کم روی روحیه اش اثر گذاشته بود توی مدتی که آقاجون تهران ...
26 خرداد 1394