معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

ثبت نام کلاسهای تابستانی

واسه جوجه طلایی فعلا کلاس فوتبال , کلاس قرآن , ژیمناستیک و زبان ثبت نام کردم , واسه کلاس فوتبال , آقاجون زحمتش رو کشیدن و بهشون گفتم برای اینکه کلاسها پر نشه , برن واسه ثبت نام , الان روزهای فرد, کلاس فوتبال داره , روز اول که بردمش , مربی اش گفت از همه کوچکتره ولی کارش خوبه و می تونه توپ رو کنترل کنه , یه پنجنشنبه رفتیم مسجد نزدیک خونه , پیش خانوم نخعی و کلاسهای مهد قرآن رو ثبت نام کردیم که اون دو روز در هفته اس ولی کلاسهاش پشت سر همه یعنی اول قرآن شروع میشه بعد زبان و بعد هم ژیمناستیک , راستش زبان نمیخواستم ثبت نام کنم ولی چون بین دو تا کلاسش بود مجبور شدم ثبت نام کنم خودشم گفت مامان هرچی کلاس داره برام ثبت نام کن آخه اینجارو و خانم نخعی رو...
24 خرداد 1394

فروشگاه کوروش

جدیدا نزدیک خونه , فروشگاه جدیدی باز شده که معین کوچولو خیلی اونجا رو دوست داره و همش دوست داره با هم بریم از اونجا خرید کنیم حتی اگه یه بستنی هم بخوایم بخریم میگه بریم اونجا و چرخ خرید برداریم و بستنی رو از اونجا بخریم خلاصه ما مشتری دائمی این فروشگاه شدیم , یه بار که باهم رفتیم فروشگاه معین کوچولو یه نوع ژله دید که میخواست بخره منم گفتم فعلا نه چون دوبار از این فروشگاه ژله خریدیم و هنوز تموم نشده وقتی تموم شد میایم میخریم و معین هم افتاد روی دنده لج و من قبول نکردم البته قبل از اینکه بریم داخل فروشگاه , قول داده بود که فقط بستنی بخره , خلاصه ما از فروشگاه اومدیم بیرون و معین حسابی عصبانی بود و حرف من رو گوش نمیداد و جداگانه برای خودش به سم...
21 خرداد 1394

رفتن به پارک وکیل آباد و پیست اتومبیلرانی و دامادی همکار بابا

صبح روز جمعه , معین کوچولو , من و بابارضا رو ساعت 7:30 بیدار کرد منم حسابی خوابم میومد ولی قبول نمی کرد , بالاخره ما هم بیدار شدیم , وقتی میخواستم صبحونه بیارم بهشون پیشنهاد دادم که بریم بیرون شهر که صبحونه بخوریم بابارضا هم قبول کرد برای همین منم همه وسایل رو برداشتم و رفتیم پارک وکیل آباد و اونجا رو تخت های پارک نشستیم و صبحونه خوردیم و حسابی بهمون چسبید بعدش وسایل رو جمع کردیم و رفتیم آب بازی , معین هم حسابی خودش رو خیس کرد , من و بابارضا هم رفتیم توی آب و سه نفری توی آب راه رفتیم و چون هوا گرم بود حسابی بهمون چسبید بعد تصمیم گرفتیم بریم خونه توی مسیر چند تا ماشین و موتور مسابقه رو دیدیم برای همین نظرمون عوض شد و به سمت پیست اتومبیلرانی ر...
8 خرداد 1394

رفتن به پارک ملت و طرقبه

روز پنجشنبه 25 اردیبهشت , بابارضا مرخصی گرفتن تا چند تا کار اداری انجام بدن بعد که کارهاشون تموم شد معین رو بردیم دکتر , آخه از چشمهاش عفونت میومد البته این یه ویروس جدید بود که همه توی خونه مامانی گرفته بودن خلاصه آقای دکتر واسه معین آمپول نوشت و معین هم حسابی گریه کرد کلی موقع گریه حرفهای قشنگ قشنگ زد و همش می گفت شایسته من , کجایی , من تورو دوست دارم .اصلا کی این دکتر رو معرفی کرده من دوستش ندارم . بالاخره بعداز آمپول زدن رفتیم خونه مامانی , بعداز ناهار , سامان و معین و محمدجواد و عمو حسن با هم فوتبال بازی کردن بعداز فوتبال هم , همگی با هم ( عمو حسین و ملیحه خانوم و طاهره و خانوم و بابارضا و عمو حسن و محمدجواد و سامان و معین و محمدصدرا و ...
31 ارديبهشت 1394

ماجرای PS بازی کردن فرشته کوچولو

جدیدا عزیزدلم توی بازی PS تبحر زیادی پیدا کرده و وقتی با , بابایی بازی می کنه می تونه یک گل به باباش بزنه آخه باباش خیلی جدی باهش بازی می کنه و بهش رحم نمیکنه ولی وقتی با من بازی می کنه حداقل 5 تا گل رو بهم می زنه , وقتی هم گل میزنه , قیافه اش دیدنیه , می پره بالا , پایین , روی تختش و جیغ و هورا میکشه , البته باباش هم همین کارها رو وقتی که گل میزنه می کنه . عاشق کریستین رونالدو , نیمار , کاسیاس و مسیه و از سوارس بیچاره بدش میاد ,دروازه بانی رو دوست داره. امروز با هم رفتیم تا خرید کنیم یه پسر بچه رو توی خیابون دید که لباس ورزشی تنش بود , معین گفت مامان این پسره , لباس نیمار رو پوشیده وقتی من روی لباسش رو خوندم گفتم آره نیماره , شما از ک...
31 ارديبهشت 1394

مهمونهای معین کوچولو در سال 94

معین کوچولو عاشق مهمونه , برای همین من و بابایی بهش اجازه دادیم هر موقع که دوست داره مهمون دعوت کنه ولی از بس که جدیدا به همه پیله می کنه تورو خدا بیاین خونه ما , همه رو کلافه کرده , واسه همین بهش گفتم که دیگه فقط چهارشنبه و پنجشنبه می تونه مهمون دعوت کنه , برای همین تا چهارشنبه میشه میگه مامان کی رو دعوت کنم , خلاصه مهمون دعوت کردن این فرشته کوچولو هم واسه خودش ماجرایی شده , مهمونهایی که تا حالا توی امسال دعوت کرده : 9 فروردین واسه شام ( آقاجون و مامانی و عمو حسن و عمو مهدی و طاهره خانوم و محمدصدرا ) 10 فروردین واسه شام ( دایی محمدرضا و اعظم خانوم ) 28 فرودین واسه شام ( دایی محمدرضا و اعظم خانوم ) 30 فروردین واسه شام ( آقاجون , ...
31 ارديبهشت 1394

شاهکارهای جدید فرشته کوچولو

عزیز دلم جدیدا اصلاح بیگ لایک رو خیلی استفاده می کنه و هر وقت چیزی می پرسه و ما جوابی میدیم که مطابق میلشه با خوشحالی می گه بیگ لایک , مثلا مامان میای با هم تفنگ بازی کنیم وقتی بهش بگم آره خیلی محکم بهم میگه بیگ لایک . و دستش رو میکنه , الهی قربون دستت بشم عزیزدلم یه اصطلاح جدیدم که بکار برد این بود , داشت تعریف می کرد که زیربغل فلانی درد می کنه , میگه مامان جای غلغلک فلانی درد گرفته , من گفتم جای غلغلکش کجایه ؟ بعد بهم نشون داد و کلی به حرف قشنگش خندیدم   ...
13 ارديبهشت 1394

قبولی معین توی کنکور ورودی اول دبستان

عزیز دلم 23 فروردین ماه , واسه مدرسه امام حسین , کنکور داشت , بعدازظهر به همراه بابارضا , معین رو واسه آزمون ورودی بردیم وقتی رسیدیم مدرسه و مامان و باباها رو توی سالن دیدیم استرس خاصی برامون بوجود اومد ولی معین کاملا بیخیال بود و چون چند تا از دوستان پیش دبستانی اش رو دیده بود فقط به فکر بازی با اونا بود , خلاصه معین رفت داخل اتاق و بعداز نیم ساعت برگشت هر چی ازش پرسیدیم چی پرسید , جواب نداد و فقط به فکر بازی بود , خلاصه ما نگران بودیم آیا قبول میشه یا نه ؟ آخه 350 نفر شرکت کرده بودن که 80 نفر می خواستن , برای همین روز پنجشبه 27 فروردین , با معین رفتم مدرسه جوانه ها و اونجا آزمون ورودی داد و قبول شد و پیش ثبت نامش کردم , که اگه مدرسه امام ح...
10 ارديبهشت 1394

رفتن به باغ به همراه دایی و اعظم خانوم

دایی محمدرضا و اعظم خانوم , این هفته , همه مون رو غافلگیر کردن و تصمیم گرفتن با ما بیان باغ , خیلی خوشحال شدیم , خلاصه صبح جمعه آماده شدیم و رفتیم دنبال دایی و از اونجا هم , همگی عازم باغ شدیم , بابارضا رفت محل کار من رو به دایی و اعظم خانوم نشون داد , بعدش ما رو بردن باغ ,  روز خیلی خوبی بود , خیلی خوش گذشت , اولش دایی , چون شیفت شب بود , خوابید ولی بعدش بیدار شد و با اعظم خانم رفتیم گشت و گذار , اتفاقا واسه ناهار تصمیم گرفته بودیم که مرغ بریونی درست کنیم , عجب مرغی شده بود , حسابی خوشمزه شده بود ولی چون اولین تجربه بود , همش فکر میکردیم شاید خوب نشه ولی حسابی خوشمزه شده بود , دیر ناهار خوردیم ولی عجب ناهار خوشمزه ای بود , معین کوچولو ...
28 فروردين 1394