معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

خاطرات روزهای آخر تعطیلات عید 94

روز چهارشنیه , یک کلاس آموزشی شخصیت شناسی به روش MBTI توی خونه عمو مهدی برگزار شد که استاد دوره عمو حسن بودن , خیلی کلاس آموزشی جالبی بود , معین هم به همراه محمدجواد و محمدصدرا خونه مامانی بودند و با محمدجواد کامپیوتر بازی می کرد ناهار خونه مامانی بودیم و بعدازظهر هم خاله سمیه و نازنین و محمدمهرداد به همراه عمو حسین اومدن خونه ما و ما رو غافلگیر کردن , خیلی خوشحال شدیم ولی اونا صبح روز سیزدهم , عازم تهران شدند و ما هم عازم باغ شدیم , حسابی خوش گذشت تا بعدازظهر ده دست والیبال بازی کردیم , معین هم کلی با محمدصدرا و محمدجواد بازی می کرد. استخرباغ حسابی آب داشت , معین کوچولو برای من همش ژست شیرجه زدن توی استخر رو اجرا می کرد و من جیغ می کشیدم...
14 فروردين 1394

چهارشنبه سوری سال 93

امسال چهارشنبه سوری حسابی خوش گذشت جای همه تون خالی بود رفتیم باغ امین آقا و آقاجون , عمو حسین و دایی حسین و خانواده شون هم اومدن برای همین جمعمون حسابی جمع بود , هر چی شلوغ تر باشیم بیشتر خوش میگذره ولی جوجه کوچولو - محمدصدرا جون - نبود و حسابی جای عمو مهدی و مرتضی دایی با خانواده هاشون خالی بود , خلاصه یه آتیش خیلی بزرگی به پا کردیم و از روش پریدیم و دایی هم آهنگ های قدیمی آورده بودن و کلی یاد و خاطره قدیما رو کردیم و همراه با آهنگ ها خوندیم , دور هم حلقه زدیم و مثل قطار راه می رفتیم و دست می زدیم و یکی از آقایون , وسط کنار آتیش می رقصیدن . معین کوچولو و سامان جون هم از صدای ترقه بدشون میومد و وقتی که محمدجواد شیطون , ترقه میزد حسابی گله م...
27 اسفند 1393

شاهکار جیگرطلا

چشمتون روز بد نبینه , جمعه گذشته یعنی سه بهمن, معین و بابارضا میخواستن برن خونه آقاجون که به آقاجون توی کار رنگ کردن خونه کمک کنند که به اصرار معین من هم عازم خونه آقاجون شدم برای همین زود لباس ها رو توی لباسشویی انداختم و رفتیم و تا شب خونه آقاجون بودیم , وقتی برگشتم خواستم لباسها رو توی تراس پهن کنم که دیدم وای چرا لباس ها این طوری شدن , همشون گوله شده بودن و رنگهاشون قاطی شده بود , بله , فرشته کوچولو , کلید آب گرم لباسشویی رو روشن کرده بود اونم تا دمای 90 درجه سانتیگراد, حسابی عصبانی شدم و بهش گفتم , عزیزدلم اگه بهت نگفته بودم , ناراحت نمیشدم فقط از این ناراحتم که قبلا بهت توضیح داده بودم که نباید این کلید رو بزنی , و دیگه هیچی نگفتم و...
5 بهمن 1393

طرح سنجش پیش دبستانی

روز پنجشنبه یعنی دو بهمن , عزیزدلم رو بردم واسه طرح سنجش نوآموزان , البته سه هفته پیش از طریق اینترنت ثبت نام کردم و روز پنجشنبه رو انتخاب کردم که وسط هفته نباشه که نیاز به مرخصی و از این حرفها داشته باشه , ساعت 15 , من و بابایی با آقا معین به پایگاه طرح سنجش رفتیم , خداروشکر همه چی خوب بود , اولش قد و وزن رو اندازه گیری کردن , بعد بینایی سنجی شد بعد هم شنوایی سنجی بعد هم تست هوش و در نهایت هم پیش پزشک رفتیم و همه چی به خیر و خوشی تموم شد و یه گواهی واسه ثبت نام واسه اول دبستان هم بهمون دادن , بعدش با هم رفتیم کاپشنی که خاله سمیه و دایی محمدرضا واسه تولد معین کوچولو خریده بودن رو عوض کردیم و یه سایز بزرگتر رو گرفتیم. ...
4 بهمن 1393

سورپرایز عزیزخانوم

عزیز , توی یک اقدام غافلگیرانه همه مون رو غافلگیر کردن و با دوستاشون اردویی اومدن مشهد , خیلی خوشحال شدیم , وقتی رسیدن و بهمون خبر دادن , ما هم قرار شد بعدازظهر بریم هتل زاگرس و بهشون سر بزنیم , خیلی اصرار کردیم که بیان خونه ما ولی عزیز قبول نکردن گفتن چون با دوستام اومدم , نمیشه , بالاخره بعدازظهر با دایی هماهنگ کردیم که بریم هتل , معین جون می دونست که دایی محمدرضا نمی دونه که عزیز اومده , برای همین وقتی دایی رو سوار کردیم همش میخواست قضیه رو لو بده و من نمی گذاشتم و همش حرف می زدم , خلاصه تا اونجا دهنم حسابی کف کرده بود , منم بهشون گفته بودم که میخوام برم مرکز خرید و چیزی بخرم , خلاصه وقتی به هتل رسیدیم اونا تعجب کردن و گفتن که اینجا مگه م...
14 دی 1393

کادوهای عزیزجون و فرشته مهربون و آقاجون

فرشته مهربون برای معین یه بازی خیلی قشنگ آورده بود و وقتی از سرکار اومدم معین با خوشحالی گفت : مامان , ببین فرشته مهربون چه جایزه خوبی برام آورده و حسابی خوشحال بود , دیگه چشمتون بد نبینه شاید روزی ده بار مجبور بودیم باهش بازی می کردیم آخه همش می گفت مامان بیا بازی , بعضی اوقات هم که من میگفتم کار دارم , خودش واسه خودش بازی می کرد و دیگه می تونه تمام حرکت هارو بره  و اعداد روی کارت رو بخوونه   اینم عکس معین بعداز برنده شدن عزیز با دایی حسین برای معین چند تا لباس و چند تا دفتر و یک خمیر بازی فرستاده بود ولی من وقت نمی کردم تا برم از دایی حسین بگیرم تا اینکه معین ماجرا رو فهمید و از روز پنجشنبه گیر داد که بریم خمیر...
19 آذر 1393

شیرینی پزی معین کوچولو

روزهای شنبه معین کوچولو باید کیک و شیر واسه پیش دبستانی ببره , یه روز که از مدرسه اومد گفت مامان خانومم گفته که این کیک ها مواد شیمیایی داره و باید مامان هاتون براتون کیک درست کنه مامان پدرام برای پدرام کیک درست می کنه و خانومم می خواد بهش جایزه بده , من برای خودت می گم که دوست دارم شما هم جایزه بگیری پس برام کیک درست کن که منم کیک خونگی ببرم مدرسه بر حسب اتفاق همون روز , خاله هدیه یه دستور کیک فنجونی بهم داد و منم تصمیم گرفتم با کمک عزیز دلم اونو درست کنم , آخه عزیز دلم خیلی دوست داره توی کارهای آشپزخونه کمک کنه , خیلی راحت بود , من مواد رو آماده کردم و معین کوچولو اونها رو توی ظرف ریخت و هم زد با این کیک یه آموزش کوچولو هم دید آخه توی د...
19 آذر 1393

چند تا عکس قدیمی

طاهره خانوم و عمو مهدی کلی عکس از معین کوچولو توی موبایلشون داشتن که بعضی اونا رو توی این پست گذاشتم, عمو مهدی و طاهره خانوم خیلی لطف کردین که از قلب مامان عکس گرفتین , ممنون اینجا قلب مامان , دو تا دندون جلوش ( از پایین ) در اومده بود و مای بی بی داره , وقتی میخندید دلم میخواست یه لقمه اش کنم , عاشقتم کوچولوی مامان , بوس بوس عزیز دلم در حال هندوانه خوردن , جیگر مامان , عاشق هندوانه است خیلی هندوانه رو دوست داره وقتی که میخواد هندوانه بخوره دیدنی میشه ولی حتما باید تخم هاش رو در بیارم چون اگه بیاد روی زبونش , بدش میاد قلب مامان , همش دور و بر نسخه های تعزیه خوانی آقاجونشه , از کوچیکی هم , همش اونا رو بر میداشت و ال...
12 آذر 1393

اومدن عزیز و آقاجون و محمدامین و خاله سمیه و نی نی هاش

آخرهای تابستون بالاخره عزیز و آقاجون و محمدامین , خاله سمیه و نازنین و محمدمهرداد افتخار دادن تا بیان دیدن ما, ولی خیلی کم مشهد بودن بلافاصله برگشتن تهران آخه محمد امین و نازنین مدرسه میرن پس باید برای رفتن به مدرسه آماده می شدند این چندروزی که اینجا بودن , با هم به حرم رفتیم و خونه دایی محمدرضا رفتیم و دایی محمدرضا اومد خونه ما , کلی خاله بازی کردیم آقاجون و مامانی هم همچنان درگیر بنایی و نمای ساختمان و باغ و ... بودن اومدن مسافر چقدر شیرین و دلچسبه ولی رفتنشون چقدر دلگیر   ...
29 شهريور 1393