معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

سالگرد ازدواج

1394/6/6 7:21
338 بازدید
اشتراک گذاری

صبح از خواب بیدار شدم و واسه فرشته کوچولو شیربرنج درست کردم وقتی بیدار شد خیلی خوشحال شد و شروع کرد به خوردن شیربرنج ها , بعدش با هم رفتیم پیش دبستانی امام حسین و از خانم میرزایی فیلم پیش دبستانی اش رو گرفتیم . بعدش رفتیم پارک سرکوچه پیش دبستانی و معین کوچولو سرسره بازی کرد, بعدش با فواره آبی که چمن ها رو آب می داد بازی کرد و همش نزدیک اون میشد وقتی که آب بهش نزدیک می شد فرار می کرد تا اینکه مسوول پارک و چند تا آقای سالمند شروع کردن به بازی کردن با معین و همش به معین می گفتن برو نزدیکش ولی معین گوش نمی داد ولی آخرش تا خودش رو خیس کامل نکرد دست از بازی و شیطنت برنداشت , خوشبختانه کتش رو هم آورده بود و مجبور شدم لباسش رو در بیارم و کتش رو بپوشم تا سرما نخوره , بعد اومدیم خونه و به دستور فرشته کوچولو , قورمه سبزی درست کردم البته تا موقعی که بابارضا بیاد براش سیب زمینی سرخ شده هم درست کردم که اونارو خورد بعد که بابارضا اومد با هم ناهار خوردیم و فیلم پیش دبستانی اش رو دیدیم که خیلی قشنگ بود بعدش با معین رفتیم آزمایشگاه و بابارضا خوابید . بعداز آزمایشگاه باهم رفتیم کلاس فوتبال و بعداز کلاس فوتبال, بابارضا اومد دنبالمون و رفتیم خونه , می خواستیم بریم خونه آقاجون, که آقاجون زنگ زدن و گفتن دارن میرن روضه و خونه نیستن , برای همین برنامه مون عوض شد و با دایی محمدرضا و اعظم خانوم رفتیم پارک ملت و توی پارک پیاده روی کردیم و کلی از خاطرات قشنگ مراسم عروسی مون یاد کردیم , معین کوچولو هم همش می گفت منم بودم یا نه؟ ماشین تون چی بود و یه عالمه سوال , آخرش هم توی فلافل پر و پیمون , فلافل خوردیم و با دایی محمدرضا رفتیم خونه که معین حسابی خسته بود و خوابش میومد برای همین توی تختخوابش خوابید و دایی محمدرضا هم ساعت 3 صبح رفتن خونه شون

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)