زدن واکسن ورود به مدرسه
عجب واکسن بدی بود , روز پنجشنبه رفتیم بهداری و واکسن فرشته کوچولو رو زدیم و از اونجا براش چند تا کتاب بخاطر اینکه بزرگ شده و مرد شده , خریدم . ظهر هم دایی محمدرضا واسه ناهار اومدن خونه ما , دور هم ناهار خوردیم بعدش که رفتن ماهم عازم کلاس فوتبال شدیم ولی معین کوچولو اصلا حوصله نداشت که بیاد و فقط بخاطر اینکه اخرین جلسه بود اومد و حوصله بازی کردن نداشت و کج راه میرفت آخر شب هم تب کرد و تقریبا دو روز دستش رو تکون نمی داد خوشبختانه روز جمعه عمو حسن از تهران اومد برای همین تحمل دردش براش راحت تر شد , عمو حسن هم همش با بازی و سرگرمی دست معین کوچولو رو تکون میداد که خوب بشه , من هم چند بار براش حوله گرم کردم و گذاشتم ولی کلا دستش ورم کرد و درد رو توی چشماش حس می کردم. خوشبختانه روز شنبه دردش بهتر شد و بعداز ظهر با خانم نخعی و بچه های کلاس قرآن رفتن سرزمین عجایب , یه کم نگران بودم و چند بار به خانم نخعی زنگ زدم ولی خوشبختانه برگشتن و من و بابایی رفتیم دم مسجد دنبالش , وقتی اومد حسابی خوشحال و پرانرژی بود و گفت یادتون نره بازم باید منو ببرین , هشت تا وسیله سوار شدیم , کشتی اش خیلی خوب بود و کلی بهش خوش گذشته بود . انشاا... خدا به خانم نخعی و همکارهاش عمر و عزت بده که اینقدر به فکر این کوچولو ها هستن .