معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

اومدن عمه و امین آقا و محمدجواد

روز شنبه امین آقا با بابارضا کار داشتن و زنگ زدن که میان خونه ما , معین هم حسابی خوشحال شد و منتظر بود که عمه و محمدجواد و امین آقا بیان, خلاصه امین آقا اومد و معین هم کلی خوشحالی میکرد. ما هم به زور عمه و امین آقا رو واسه شام نگه داشتیم و معین هم کلی با محمدجواد بازی کرد و توی این فرصت کم , با محمدجواد هم فوتبال بازی کرد و هم کامپیوتر بازی کرد و هم با موبایل بازی کرد و دلش میخواست هزار تا بازی دیگه هم بکنه ولی وقت کم آورد , وقتی که عمه داشت میرفت کلی ناراحت بود و بهونه گیری می کرد که نرین , باشین تا میوه بخوریم , آخه جوجه کوچولو دلش میخواد همیشه خونه اش پر مهمون باشه. دوستت دارم عزیز دلم. انشاا... همیشه دلت بزرگ باشه
10 مرداد 1394

رفتن به باغ

صبح روز جمعه با صدای تلفن بابارضا بیدار شدیم که معین کوچولو پشت خط بود و به باباش میگفت من باغم , شما هم زود بیاین , تازه دستکشای دروازه بانی هم بیارین و یه عالمه سفارشات بهمون داد که با خودمون ببریم باغ , اتفاقا امین آقا اومدن دنبالمون و همه مون راهی باغ شدیم , دایی حسین و آقا مرتضی هم به همراه خانواده هاشون اومدن , روز خیلی خوبی بود و به همه مون خوش گذشت ,مامانی واسه ناهار آبگوشت درست کرده بودن که خیلی خوشمزه و خوش رنگ شده بود . بعداز ناهار استراحت کردیم, بعدش والیبال بازی کردیم و تا ساعت 11 شب اونجا بودیم وقتی که برگشتیم, معین کوچولو با وانت آقاجون اومد خونه و توی راه هم خوابش برده بود ولی قبل از خواب به آقاجون گفته بود که من شب خونه ش...
2 مرداد 1394

اومدن عمو حسن و تعطیلات تابستان

عموحسن واسه تعطیلات تابستانی بین دو ترم تحصیلی شون اومدن مشهد , واسه همین معین کوچولو , خونه مامانی لنگر انداخته و کلا نمیاد خونه و همش دوست داره شبها اونجا باشه, خلاصه محمدجواد و معین کوچولو همش خونه مامانی هستن و حسابی معین خوشحاله که دورش شلوغه, بالاخره عمو حسن , محمدجواد , محمدصدرا هستن و کلی با هم خوش میگذرونن آخه عزیز دل مامان از تنهایی اصلا خوشش نمیاد. یه بار که از سرکار اومدم , محمدجواد و معین با کلی خنده تعریف کردن که داشتن کشتی می گرفتن و معین کوچولو با صورت رفته توی لواشک های مامانی , اتفاقا رد صورتش هم روی لواشک ها بود. دو بار هم توی این مدت, آخر شب ها فرشته کوچولو با عمو حسن و عمه و مامانی و محمدجواد رفت حرم, من همش فکر می...
1 مرداد 1394

تعطیلات عید سعید فطر سال 94

روز جمعه ساعت 4 بعدازظهر عازم بجنورد شدیم و ما با ماشین امین آقا رفتیم , توی راه طبق معمول معین همش می پرسید کی می رسیم , کی می رسیم و ما هم بهش می گفتیم باید شهرهای قوچان , فاروج , شیروان رو رد کنیم بعدش می رسیم به بجنورد , بالاخره به بجنورد رسیدیم و معین به سامان جونش رسید آخه معین همه بچه ها رو دوست داره و دلش میخواد باهشون همش بازی کنه . وقتی که رسیدم موقع افطار بود و عمو حسین و ملیحه خانوم سفره افطار رو چیده بودن و برامون غذاهای خوشمزه درست کرده بودن . بعداز افطار یه مقدار استراحت کردیم و به اصرار عمو مهدی عازم پارک شدیم و توی پارک نشستیم و با بچه ها بازی کردیم و یه مقدار پیاده روی کردیم بعدش رفتیم بستنی فروشی که بستنی بخوریم ولی متأسفا...
28 تير 1394

رفتن عزیز و آقاجون و محمدامین

کلاس زبان محمدامین توی تهران شروع شده بود و دو جلسه هم غیبت کرده بود برای همین آقاجون و عزیز تصمیم گرفتن برگردن تهران و دوباره مارو دلتنگ کنند برای همین براشون بلیط گرفتیم که برن روز جمعه پروازشون بود و چون ظهر از خونه ما به خونه دایی محمدرضا بودن و رضا خواب بود و نشده بود که با رضا خداحافظی کنن , قرار شد ما بریم خونه دایی محمدرضا و ازشون خداحافظی کنیم . روز پنجشنبه آخرین جلسه کلاس فوتبال این دوره معین بود که من و معین توی کلاس فوتبال بودیم که عمو حسن و محمدجواد اومدن بعدش عمو مهدی و طاهره خانوم و محمدصدرا اومدن و معین حسابی خوشحال شد اتفاقا من توپ معین رو آورده بودم بعداز کلاس فوتبال هم معین به همراه دوستاش و عموهاش و محمدصدرا با توپ باز...
26 تير 1394

رفتن به ویلاژتوریست

روز بعد تولد محمد امین یعنی روز دوشنبه رو من و بابارضا مرخصی گرفته بودیم تا بریم مدرسه معین . برای همین صبح معین رو بیدار کردم و آماده اش کردم و رفتیم مدرسه . اول فرم مربوط به لباس فرم مدرسه اش رو گرفتیم بعد واسه ثبت نام سرویس رفتیم . بابارضا که داشت با آقای مدیر مدرسه صحبت می کرد من و معین هم به کلاسها رفتیم و کلاسها رو دیدیم و یه کم شیطنت کردیم . بعدش که اومدیم خونه چون روز قبل واسه تولد محمدامین با دایی و اعظم خانوم و عزیز , از ویلاژتوریست لباس خریده بودیم و از اونجا خوشمون اومده بود, برای همین, همگی با هم بهمراه آقاجون و بابارضا به ویلاژتوریست رفتیم و کلی خرید کردیم , عزیز هم به اصرار جیگر طلا برای معین , ماشین اجاره کرد .آقاجون هم بر...
23 تير 1394

تولد محمدامین

محمد امین 22تیر بدنیا اومده , هرسال توی تهران براش تولد می گیرن , امسال من پیشنهاد دادم که تولدش رو توی مشهد بگیرن اول قرار بود خونه ما بگیرن بعدش با کلی تغییر و برنامه ریزی های متعدد قرار شد توی رستوران تولد محمدامین رو جشن بگیریم . خلاصه افطار همه مون به رستوران دعوت شدیم , قبل از افطار به همراه محمدامین رفتیم کلاس فوتبال معین بعدش اومدیم خونه و زود آماده شدیم و رفتیم رستوران اول افطاری کردیم بعد هم کیک آوردن و جیغ و دست و هوراااا و کلی خوشحالی کردیم . محمد امین هم شمعهای تولدش رو فوت کرد . بعد کیک رو برش زد و کادوهاش رو باز کرد و همگی کیک خوردیم و حسابی بهمون خوش گذشت بعد از تولد بازی , همگی با هم رفتیم طرقبه و اونجا هم فالوده بستنی خوردی...
22 تير 1394

اومدن عزیز و آقاجون و محمدامین و تولد مامان معین

روز نوزدهم رمضان وقتی از سرکار برگشتم میخواستم استراحت کنم ولی معین کوچولو دوست نداشت که بخوابم برای همین منم با اینکه روزه بودم ولی بردمش حموم تا با هم توی حموم بازی کنیم , بعد که از حموم اومدیم با بازی هایی که از نمایشگاه بین المللی قرآن خریده بود بازی کردیم که بابارضا بیدار شد داشتیم سفره افطار رو می چیندم که تلفن زنگ زد و عزیز پشت خط بود بعد که با هم صحبت کردیم من احساس کردم که صدای عزیز خسته اس و یه کم توی فکر رفتم بعدش که اذون رو دادن تا میخواستم روزه ام رو باز کنم که صدای در اومد وقتی آیفون رو برداشتم یه نفر گفت خاله در رو باز کن و منم گفتم اشتباه زنگ زدین که یه دفعه محمد امین گفت خاله منم مگه منو نمی بینی , کلی شوک شده بودم و از خوشح...
16 تير 1394

اولین مراسم احیای قدر سال 94

قلب مامان بهمراه مامان و باباش , اولین شب قدر یعنی شب نوزدهم ماه مبارک بهمراه مامانی و آقاجون , دعوت آقای اسکندری  بودیم , اول افطار کردیم بعد نماز جماعت خوندیم و بعد هم مراسم شب قدر برگزار شد و فرشته کوچولوها هم با هم , بازی می کردن و انصافا مراسم به نحو احسن اجرا شد و فوق العاده به من و معین خوش گذشت وقتی که مراسم تموم شد و میخواستیم بریم خونه, معین دوست نداشت بیاد با اینکه ساعت یک و نیم بود ولی دلش نمیخواست با دوستاش هنوز بازی کنه . اونجا کلی دوست پیدا کرده بود و با همشون خیلی قشنگ بازی می کرد و خداروشکر اصلا با هم دعوا یا ناراحتی نکردن منم خیلی خوشحال بودم . بعد که سوار ماشین شدیم همش میگفت مامان , فردا هم بیایم اینجا. بازم بیایم...
15 تير 1394