معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

رفتن به سینما

روز جمعه , اول با معین و بابایی رفتیم خونه امین آقا رو به خاله آزاده نشون دادیم اتفاقا آترین کوچولو هم بود و خوشبختانه فرشته کوچولو رو ما دیدیم بعدش معین رو بردیم خونه آقاجون . اتفاقا سامان و محمدجواد هم بودن و حوصله شون سر رفته بود برای همین چهار نفری رفتیم پارک سرکوچه آقاجون , خیلی خوش گذشت و سرسره بازی کردیم منم چون خلوت بود سرسره بازی کردم ولی هوا خیلی گرم بود بعدش اومدیم خونه و بچه ها چون گرمشون بود رفتن توی حیاط پاهاشون رو بشورن , ملیحه خانوم هم رفت توی حیاط و هر سه تاشون رو خیس کرد و کلی ما بهشون خندیدیم بعدش من و بابارضا رفتیم خونه تا من لباسهارو واسه فردا آماده کنم و کارهام رو بکنم بعدش عمومهدی زنگ زدن که بریم سینما , ما هم زود آماد...
12 تير 1394

رفتن به افطاری بابای ملیحه خانوم و دایی محمدرضا

روز چهارشنبه بابای ملیحه خانوم همه مارو واسه افطاری دعوت کرد و ما هم همگی به همراه آقاجون و عمه فاطمه و عمو مهدی رفتیم , عمو حسین هم اونجا بودن و فقط عمو حسن نبود و جاشون حسابی خالی بود , اونجا کلی بهمون خوش گذشت و فامیل و دوستان و آشنایان رو دیدم و با هم حرف زدیم . معین کوچولو هم با سامان کلی بازی کرد و بهش خوش گذشت بعدش همگی با هم رفتیم خونه آقاجون و چندساعتی دورهم بودیم و میوه خوردیم روز پنجشنبه هم اعظم خانوم زنگ زدن و مارو واسه افطاری دعوت کردن. بابارضا که از سرکار اومدن خوابیدن, برای همین من و معین با اتوبوس به کلاس فوتبال رفتیم توی اتوبوس یه نی نی بغل مامانش خواب بود و معین همش بهش نگاه می کرد به قدری که اعصاب من رو خورد کرده بود بع...
12 تير 1394

افطار در باغ امین آقا

روز دوازدهم ماه مبارک وقتی که من و بابایی از سرکار اومدیم ,  آقاجون گفتن که واسه افطار بریم باغ , معین کوچولو حسابی خوشحال شد گفت :آخ جون, محمدجواد و محمدصدرا هم میان, اول رفتیم خونه و بابارضا دراز کشید و من زود واسه سحر قورمه سبزی درست کردم و کلی با جوجه کوچولو که همش می گفت بیا بازی , بیا بازی ! فوتبال, بچه بازی و هندبال بازی کردم؛ بالاخره همه مون عازم باغ شدیم ولی محمدصدرا کوچولو نیومد , برای همین چون تعدادمون کم بود , ما با ماشین امین آقا رفتیم , توی باغ کلی با محمدجواد و معین فوتبال بازی کردم ولی چون اونا قوی بودن حسابی من رو گل بارون کردن بعدش صدای اذون اومد و ما دست از بازی برداشتیم و افطار کردیم , هوا خیلی خوب بود و حسابی خوش گذ...
9 تير 1394

تولد قمری عزیز دل مامان

فرشته کوچولوی من, روز 11 ماه مبارک رمضان سال 1430 بدنیا اومده برای همین این روز رو همیشه براش جشن می گیریم, یادش بخیر اون سال من نتونستم روزه بگیرم آخه فرشته کوچولو توی دلم بود ولی سال بعد که معین کوچولو هنوز یکسالش نشده بود همش رو روزه گرفتم و تلافی سال قبلش شد.البته قبلش از دکتر معین, مامانی و چند نفر دیگه هم پرسیدم و همه گفتن با توجه به اینکه معین میتونه غذا بخوره , هیچ اشکالی نداره روزه بگیری , منم روزه میگرفتم و اتفاقا خداروشکر اصلا روی شیری که معین کوچولو میخورد تأثیر نگذاشت فرشته جونم تولدت مبارک انشاا... خوشبخت و عاقبت بخیر بشی عزیزم دوستت دارم ...
7 تير 1394

روزجمعه و رفتن به حرم امام رضا

صبح روز جمعه , بابایی خوابش نمی برد و زود بیدار شد .بعدش معین کوچولو بیدار شد ولی من همچنان خواب بودم که دیدم بابایی توی هال برای خودش آهنگ گذاشته و معین هم توی اتاقش برای خودش آهنگ گذاشته و حسابی سروصدا میاد برای همین بیدار شدم و برای معین کوچولو صبحونه درست کردم و آوردم توی اتاقش تا بخوره و خوشبختانه خوب خورد , بعدش با معین رفتیم توی هال که دیدیم بابارضا خوابیده , حسابی تعجب کردیم , گفتیم خواستین فقط مارو بیدار کنین , ماهم بابا رو بیدار کردیم و گفتیم بریم حرم اونم با اتوبوس , بابایی هم قبول کرد و جای شما خالی , سه نفری رفتیم حرم و حسابی بهمون خوش گذشت , حرم خلوت بود و خیلی زیارت خوبی کردیم, معین هم خیلی خوشش اومد بعد توی راه برگشت توی اتوب...
5 تير 1394

ماجرای روز پنجشنبه و رفتن به طرقبه

فرشته کوچولو روز پنجشنبه من رو ساعت 9 بیدار کرد حسابی خوابم میومد ولی دلم نیومد بیدار شدم و براش صبحونه , شیربرنج درست کردم آخه خیلی دوست داره اونم حسابی خوشحال شد و همش رو خورد بعد گفت مامان بیا بازی کنیم و تا ساعت 13 با هم ماشین بازی و فوتبال بازی کردیم حسابی خسته شده بودم ولی اون هنوز انرژی داشت و دلش میخواست بازم ماشین بازی کنیم منم قبول کردم بعدش باهم از کتاب رنگ آمیزی اش یک صفحه رو که فیل داشت انتخاب کردیم و معین کوچولو اون صفحه رو با آب رنگ , رنگ کرد حسابی قشنگ شد برای همین ازش عکس گرفتیم و واسه خاله سمیه فرستادیم بعدش با هم رفتیم بیرون , هوا خیلی گرم بود از کلوپ فیلم کارتونی ابرقهرمان رو گرفتیم بعد رفتیم از سوپر سرکوچه یه مقد...
4 تير 1394

دعوت محمدجواد و سامان و محمدصدرا به کلاس فوتبال

جیگرطلای مامان دلش میخواست که وقتی میره کلاس فوتبال , بچه ها هم بیان و تمرینش رو ببینند وقتی که با هم به کلاس فوتبال می رفتیم , گفت مامان! , شاید امروز محمدجواد , سامان و محمدصدرا بیان که فوتبال منو ببینند منم گفتم شاید نتونند بیان , بالاخره کلاس فوتبال شروع شد و معین همش منتظر بود ولی من بهش گفتم تو اینقدر منتظر نباش اگه بیان بهت خبر میدم , خلاصه بین کلاس فوتبال, آقاجون و عمو مهدی و طاهره خانوم و محمدجواد و سامان و محمدصدرا اومدن و حسابی معین رو غافلگیر کردن , معین هم حسابی خوشحال بود که اصلا به کلاس توجه نمی کرد و همش به بچه ها نگاه می کرد , خلاصه بازی فوتبالشون شروع شد و تیمشون یک گل زد و معین هم بیشتر خوشحال شد , از این ور هم فرشته کوچول...
31 خرداد 1394

فوت عمو عباس و اومدن آقاجون تهران

بااینکه موضوع اومدن آقاجون به مشهد موضوع فوت عمو عباس بود و اصلا موضوع خوبی نبود ولی کلا ما از اومدن آقاجون حسابی خوشحال شدیم امیدوارم خدا همه رفتگان رو بیامرزه , بدون هیچ مریضی ای و بطور ناگهانی عموعباس فوت کردن و از بین ما رفتن , برای همین آقاجون تهران اومدن مشهد چون عموعباس رو توی مشهد به خاک سپردن , روزهای غم انگیزی بود , امیدوارم خدا به بازماندگانشون مخصوصا ریحانه خانوم , صبر بده (فاتحه یادتون نره , ازتون ممنونم) معین کوچولو که توی این چند روز همش ناراحتی و گریه اطرافیان رو دیده بود همش بهم میگفت من دوست ندارم هیچ کی بیمیره , دلم میخواد همه زنده باشن , خدانکنه کسی بمیره و یه کم روی روحیه اش اثر گذاشته بود توی مدتی که آقاجون تهران ...
26 خرداد 1394

ثبت نام کلاسهای تابستانی

واسه جوجه طلایی فعلا کلاس فوتبال , کلاس قرآن , ژیمناستیک و زبان ثبت نام کردم , واسه کلاس فوتبال , آقاجون زحمتش رو کشیدن و بهشون گفتم برای اینکه کلاسها پر نشه , برن واسه ثبت نام , الان روزهای فرد, کلاس فوتبال داره , روز اول که بردمش , مربی اش گفت از همه کوچکتره ولی کارش خوبه و می تونه توپ رو کنترل کنه , یه پنجنشنبه رفتیم مسجد نزدیک خونه , پیش خانوم نخعی و کلاسهای مهد قرآن رو ثبت نام کردیم که اون دو روز در هفته اس ولی کلاسهاش پشت سر همه یعنی اول قرآن شروع میشه بعد زبان و بعد هم ژیمناستیک , راستش زبان نمیخواستم ثبت نام کنم ولی چون بین دو تا کلاسش بود مجبور شدم ثبت نام کنم خودشم گفت مامان هرچی کلاس داره برام ثبت نام کن آخه اینجارو و خانم نخعی رو...
24 خرداد 1394