معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

اومدن عزیز و آقاجون و محمدامین و تولد مامان معین

1394/4/16 11:54
256 بازدید
اشتراک گذاری

روز نوزدهم رمضان وقتی از سرکار برگشتم میخواستم استراحت کنم ولی معین کوچولو دوست نداشت که بخوابم برای همین منم با اینکه روزه بودم ولی بردمش حموم تا با هم توی حموم بازی کنیم , بعد که از حموم اومدیم با بازی هایی که از نمایشگاه بین المللی قرآن خریده بود بازی کردیم که بابارضا بیدار شد داشتیم سفره افطار رو می چیندم که تلفن زنگ زد و عزیز پشت خط بود بعد که با هم صحبت کردیم من احساس کردم که صدای عزیز خسته اس و یه کم توی فکر رفتم بعدش که اذون رو دادن تا میخواستم روزه ام رو باز کنم که صدای در اومد وقتی آیفون رو برداشتم یه نفر گفت خاله در رو باز کن و منم گفتم اشتباه زنگ زدین که یه دفعه محمد امین گفت خاله منم مگه منو نمی بینی , کلی شوک شده بودم و از خوشحالی یه جیغ زدم و با معین بدو بدو اومدیم پایین . آره عزیز اینا اومده بودن و حسابی ما رو غافلگیر کردن خیلی خوشحال شدم , هنوز به بالا نیومده بودیم که معین از آقاجون پرسید تا کی هستین و آقاجون بهش گفت تا فردا . بعد با هم افطار کردیم و معین که دید من حسابی خوشحالم بهم گفت مامان زیاد خوشحال نباش آخه آقاجون گفتن فردا برمیگردن تهران؛ همه مون خندیدیم و منم گفتم که آقاجون شوخی میکنه , معین هم کلی خوشحال شد. بعداز افطار تصمیم گرفتیم بریم خونه دایی محمدرضا و اونارو هم غافلگیر کنیم , اتفاقا اونا هم حسابی تعجب کردن و خوشحال شدن

خدای خوبم خیلی بزرگ و مهربونی که واسه تولدم این هدیه رو بهم دادی آخه فرداش تولدم بود و امسال خدا بهم بهترین هدیه رو توی شب تولدم داد اومدن عزیز و آقاجون و محمدامین برام بهترین هدیه بود , راستش بعضی ها فقط پول و جایزه رو هدیه می دونن ولی من این هدیه ها و برخورد خوب اطرافیان رو بهترین هدیه میدونم .

همکارهای عزیزم برام ساندویچ میکر خریده بودن و منو غافلگیر کردن . عزیز و آقاجون و بابارضا و معین کوچولو هم بهم کادو دادن , دست همه شون درد نکنه ولی انصافا هدیه خدا یه چیز دیگه بودچشمک

دوستت دارم خدایا . خیلی زیاد خیلی زیاد

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)