معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

جشنواره آش

مدرسه معین جشنواره آش رو برگزار کرد و ما هم به مامانی و آقاجون زحمت دادیم و آش گنابادی که به آش جوش پره معروفه رو بردیم واقعا نمی دونم چه جوری محبت های مامانی و آقاجون رو جبران کنم از صبح زود شروع به پختن آش کردن وقتی من رسیدم فقط مواد رو لای خمیر کردیم و توی قابلمه ریختم بعدش من با آقاجون آش رو بردم مدرسه و از اونجا رفتم سرکار و یه کاسه هم به اصرار مامانی برای همکارهام بردم که اونا هم حسابی خوششون اومد. کارشون حرف نداشت و باعث شدن که معین توی جشنواره برنده بشه , خدایا شکرت چقدر مهربونی اینم نتایج جشنواره ...
10 ارديبهشت 1395

رفتن به مهمونی خانم قاسمی

یه روز خانم قاسمی ( همکار و دوست عزیز مامان ) ما رو به خونه شون دعوت کرد اونجا معین کوچولو با امیرمحمد آشنا شد و با آترین کوچولو و درساجون و مهدیار جون شروع به بازی کرد و حسابی بهش خوش گذشت که آخرش میخواستیم بریم خونه گفت چقدر زود تموم شد و اصلا دلش نمیخواست از اونجا بیاد . البته حق داشت فوق العاده به همه مون خوش گذشت , خدا انشاا... بهش سلامتی و برکت فراوون بده ...
9 ارديبهشت 1395

خاطرات قدیمی

سیزده به در همه با هم به همراه دایی حسین و خانواده شون رفتیم باغ امین آقا و حسابی به همه مون خوش گذشت آقاجون به همراه عمومهدی اومده بودن خونه ما و معین کوچولو حسابی ذوق زده بود با عزیز و دایی محمدرضا رفته بودیم باغ امین آقا با آقاجون و دایی محمدرضا رفته بودیم باغ امین آقا عکسی که از حرم امام رضا گرفتیم خدا به تمام کسانی که باعث بوجوداومدن این خاطرات قشنگ می شن سلامتی و برکت بده و همیشه دلهامون رو بهم نزدیک و نزدیک تر کنه, الهی آمین ...
5 ارديبهشت 1395

عکس های مدرسه فرشته کوچولو

چند وقته سرم شلوغه و وقت نکردم تا عکس های عزیزدلم رو بزارم امروز تصمیم گرفتم عکس های مدرسه معین جون رو بزارم, وقت نکردم مرتب کنم توی این پست سعی کردم زحمات خانم علیزاده ( معلم معین جوون ) رو ثبت و ضبط کنم تا معین همیشه یادش باشه که یادگرفتن حروف الفبارو مدیون کی هست خانم علیزاده , از ته دلم دوستتون دارم و هیچوقت این محبتتون رو فراموش نمی کنم انصافا واسه بچه ها خیلی زحمت می کشین دوستتون داریم , زیاد زیاد زیاد تمام مشهد رو گشتم تا بالا خره تونستم کیف لاک پشت نینجا بخرم اینم کیفش!! میز تحریر بن تن رو هم برای عزیز دلم گرفتیم واسه جشنواره آب بطری درست کردیم وقتی که یاد گرفتن آب رو بنویسن    ر...
1 دی 1394

خاطرات آذرماه جیگرطلا

روز دوم آذرماه جلسه اولیا و مربیان بود که من شرکت کردم و از راهنمایی ها معلم خوب و عزیز معلم کوچولو استفاده کردم و کارنامه دو ماهه عزیز دلم رو گرفتم  روز پنجم آذر عزیز دلم عضو کتابخانه شده بود و حسابی از این قضیه خوشحال بود و بعدازظهرش هم , سه نفری مون رفتیم و کتابهایی که خانم علیزاده معرفی کرده بودن به همراه چند کتاب دیگه واسه فرشته کوچولو خریدیم که یه سه جلدی اش اصلا توی مشهد نبود که به عموحسن گفتم تا زحمتش رو بکشن و از تهران براش بخرن روز جمعه هم رفتیم باغ و کارت عضویت کتابخانه اش رو هم با خودش آورد و خیلی دوستش داشت . اونجا کلی معلم بازی کردیم و روی کتابهایی که جدید خریده بودیم , کار کردیم و حسابی بهمون خوش گذشت شنبه هم وقت...
1 دی 1394

عکسهای محرم سال 94

عزیز دل خاله , آقا مهردادی (عاشورا و تاسوعا) اینم دوتا وروجک ها , قربونشون برم من جوجه کوچولوی خودم با چتری که براش خریدم شیطنت های آقا معین موقع خرید کاپشن بابارضا و عموحسن که به آقاجون و مامانی و امین آقا و فاطمه خانوم زحمت داده بودیم کجایی کوچولو!! جاتون خالی , آخرشب رفتیم حرم خیلی فاز داد اینم بابارضا از ضریح آقا امام رضا گرفت , قربونش برم الهی!! اینم یه عکس از خواب قشنگه فرشته کوچولو بیستم صفر توی گناباد که عزیز دلم بازم نقش ایفاد کرد این عکس رو توی جایگاهی که مخصوص استقبال از زائران پیاده بود گرفتیم: بابارضا و معین کوچولو و آقای شاهرودی ...
20 آذر 1394

خاطرات آبان ماه عزیز دل مامان

روز اول آبان عازم گناباد شدیم وقتی رسیدیم گناباد عزیزدلم به یک تفنگ آب پاش و سوت توپی گیر داد که بابارضا براش سوت رو خرید ولی تفنگ رو نخرید اونم بخاطر تفنگ خیلی ناراحت شد و همش اذیت می کرد بالاخره رفتیم خونه عزیز و هیئت اومدن دم در خونه و ما شیرکاکائو و کیک پخش کردیم و ظهر توی هیئت استامبولی خوردیم و بعدازظهر هم سرخاک رفتیم و اونجا بلغور گنابادی خوردیم و شب هم آبگوشت می دادن که ما نرفتیم . روز دوم آبان رفتیم خونه عمه آقارضا و اونجا صبحانه خوردیم , معین کوچولو هم با آقاجون و عموحسن رفت تا واسه مراسم تعزیه خوانی آماده بشه اتفاقا خداروشکر مراسم به خوبی و خوشی برگزار شد و محمدجواد و سامان و معین نقشهاشون رو خیلی قشنگ اجرا کردن بعدازظهر هم عازم م...
1 آذر 1394

خاطرات مهرماه فرشته کوچولو

دوم مهر آماده رفتن به گناباد شدیم توی راه کلی بهمون خوش گذشت بعد که رسیدیم رفتیم خونه دایی آقاجون و شب هم شام خونه دایی علیرضا بودیم و شب با آقاجون و مامانی خونه عزیز خوابیدیم و روز جمعه مراسم تعزیه خوانی برگزار شد بعد واسه ناهار رفتیم خونه دایی آقاجون و از اونجا عازم مشهد شدیم شب که رسیدیم زود شام درست کردم و خوابیدیم که معین واسه مدرسه اذیت نشه خوشبختانه صبح به موقع بیدار شد ولی یه کم دلش درد می کرد همین قضیه یه مقدار منو دلواپس کرد ظهر رفتم خونه آقاجون و از اونجا معین رو بردم خونه که عزیز دلم مشق هاشو نوشت و شروع به بازی کرد ولی بازم دل دردش شروع شد البته اعظم خانم و دایی محمدرضا هم خونه ما بودن و بابارضا چون جلسه داشت هنوز نیومده بود و م...
1 آبان 1394

جشن شکوفه ها

سی و یک شهریور ماه یعنی روز جشن شکوفه ها مرخصی گرفتم و بهمراه فرشته کوچولو آماده رفتن به مدرسه شدیم , اولش صبحونه خوردیم و لباسهامون رو پوشیدیم و رفتیم مدرسه , توی مدرسه بهشون کلاه های قشنگی دادن که سرشون گذاشتن بعدش صف بستن و یه خانوم مهربونی یه قصه قشنگ از مدرسه و معرفی پرسنل مدرسه گفت بعدش بچه ها با صف رفتن توی کلاس و مامان ها هم بهمراه بچه ها رفتن توی کلاس , هر کدوم از بچه ها جاشون مشخص بود با معین جاشو پیدا کردیم . معلم مهربونش, کلاس رو حسابی قشنگ کرده بود و میزهاشون رو خیلی قشنگ چیده بود. کلی توی مدرسه بهمون خوش گذشت . خانم علیزاده بچه ها رو به صف کرد و طی یه گردش علمی کوچیک تمام مدرسه رو به بچه ها نشون داد البته از دو تا بچه های پارسا...
31 شهريور 1394