معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

رفتن به افطاری بابای ملیحه خانوم و دایی محمدرضا

1394/4/12 2:38
216 بازدید
اشتراک گذاری

روز چهارشنبه بابای ملیحه خانوم همه مارو واسه افطاری دعوت کرد و ما هم همگی به همراه آقاجون و عمه فاطمه و عمو مهدی رفتیم , عمو حسین هم اونجا بودن و فقط عمو حسن نبود و جاشون حسابی خالی بود , اونجا کلی بهمون خوش گذشت و فامیل و دوستان و آشنایان رو دیدم و با هم حرف زدیم . معین کوچولو هم با سامان کلی بازی کرد و بهش خوش گذشت بعدش همگی با هم رفتیم خونه آقاجون و چندساعتی دورهم بودیم و میوه خوردیم

روز پنجشنبه هم اعظم خانوم زنگ زدن و مارو واسه افطاری دعوت کردن. بابارضا که از سرکار اومدن خوابیدن, برای همین من و معین با اتوبوس به کلاس فوتبال رفتیم توی اتوبوس یه نی نی بغل مامانش خواب بود و معین همش بهش نگاه می کرد به قدری که اعصاب من رو خورد کرده بود بعد که از اتوبوس پیاده شدم گفتم چرا اینقدر به نی نی نگاه کردی, گفت آخه داشتم همش براش دعا می کردم گفتم چه دعایی می کردی گفتش به خدا گفتم , خدایا این نی نی نمیره , خدایا این نی نی زنده باشه و همش این دعا رو کردم منم تعجب کردم و بهش گفتم نباید همش بطور مدام به یک نفر نگاه کنی این کار خوبی نیست و دیگه ادامه ندادم و بعداز کلاس فوتبال بابارضا اومد دنبالمون و با هم رفتیم خونه اعظم خانوم . انصافا اعظم خانوم حسابی زحمت کشیده بود و آش شله قلمکار و حلوای خرما و ژله بستنی رولتی و کلی خوراکی های قشنگ قشنگ اونم با تزیین های زیبا برامون درست کرده بود آخرش هم برامون طالبی بستنی و شیرینی آورد که من داشتم می ترکیدم و نتونستم بخورم ولی معین و بابارضا خوردن, بعداز خونه دایی محمدرضا , رفتیم خونه آقاجون تا عمو حسن رو ببینیم , اتفاقا همه هم بودن بعدش امین آقا و عمه هم اومدن و تا دیروقت اونجا بودیم و بعدش برگشتیم خونه خودمون و خوابیدیم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)