معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

رفتن به باغ

روز جمعه تصمیم گرفتیم که همگی با هم بریم باغ , استخر یه مقدار آب داشت برای همین من و محمدجواد رفتیم توی آب و کم کم بابارضا , فاطمه خانوم و عمو حسین و ملیحه خانوم اومدن, سامان به سختی اومد ولی بالاخره قبول کرد بیاد توی آب , ولی فرشته کوچولو اصلا قبول نمی کرد بیاد ولی چون بابارضا دوست داشت که معین بیاد توی استخر منم اومدم بیرون و باهش صحبت کردم و قانع شد که بیاد توی آب ولی چون دوست نداشت زیاد فعالیت داشته باشه برای همین سرما می خورد و لبش تکون می خورد بالاخره توی آب راه رفت ولی سرماش خیلی اذیتش می کرد واسه همین ما با هم اومدیم بیرون , ظهر هم , ناهار کشک بادمجون خوردیم و حسابی چسبید بعدش یه کم خوابیدیم و موقعی که بیدار شدیم میوه خوردیم , عمو حس...
6 شهريور 1394

سالگرد ازدواج

صبح از خواب بیدار شدم و واسه فرشته کوچولو شیربرنج درست کردم وقتی بیدار شد خیلی خوشحال شد و شروع کرد به خوردن شیربرنج ها , بعدش با هم رفتیم پیش دبستانی امام حسین و از خانم میرزایی فیلم پیش دبستانی اش رو گرفتیم . بعدش رفتیم پارک سرکوچه پیش دبستانی و معین کوچولو سرسره بازی کرد, بعدش با فواره آبی که چمن ها رو آب می داد بازی کرد و همش نزدیک اون میشد وقتی که آب بهش نزدیک می شد فرار می کرد تا اینکه مسوول پارک و چند تا آقای سالمند شروع کردن به بازی کردن با معین و همش به معین می گفتن برو نزدیکش ولی معین گوش نمی داد ولی آخرش تا خودش رو خیس کامل نکرد دست از بازی و شیطنت برنداشت , خوشبختانه کتش رو هم آورده بود و مجبور شدم لباسش رو در بیارم و کتش رو بپوش...
6 شهريور 1394

نمایشگاه بین المللی خودرو

یه شب بعداز کلاس فوتبال وقتی بابارضا اومد دنبالمون , رفتیم نمایشگاه بین المللی خودرو, اتفاقا وسط نمایشگاه , شرکت ایران خورو جنگ شادراه رو برگزار می کرد , معین هم اصرار کرد تا بشینیم و توی جشن شرکت کنیم چون مجری هم یه آقایی بود که صدای بچه گانه داشت و برای بچه ها شعر می خوند معین حسابی خوشش اومد مراسم جشن هم تا ساعت 10:30 طول کشید و ما فقط تونستیم از غرفه ایران خودرو رو ببینیم برای همین تصمیم گرفتیم یه شب دیگه هم بیایم نمایشگاه دوباره روز پنجشنبه بعداز کلاس فوتبال معین رفتیم نمایشگاه و تمام غرفه ها رو دیدیم از جمله لامبورگینی ایرانی که یه مشهدی ساخته بودش رو دیدیم , کپچر و بسترن جدید, تیبای جدید و کلی ماشین های جدیدی که هنوز توی بازار نیوم...
29 مرداد 1394

رفتن عمو حسن

روز جمعه بابارضا ساعت 6صبح اومدن راه آهن دنبالمون, توی راه آهن یه وسیله برقی بود که معین اصرار کرد میخوام سوام بشم و بابایی هم سوارش کرد بعدش اومدیم خونه آقاجون و اونا رو بیدار کردیم و صبحونه خونه آقاجون بودیم , اتفاقا عموحسن و محمدجواد هم بودن و معین حسابی خوشحال شد و ماشین هاشو به محمدجواد نشون داد , ظهر هم خونه آقاجون بودیم و بعدازظهر همگی با هم رفتیم باغ و کلی والیبال بازی کردیم بعدش میوه خوردیم و اومدیم خونه آقاجون. اونجا چای خوردیم و با عموحسن خداحافظی کردیم و رفتیم خونه , شام خوردیم و یه کم بازی کردیم و خوابیدیم معین کوچولو جدیدا یه زمین فوتبال نزدیک خونه آقاجون پیدا کرده که دروازه هاش واقعیه و همش به من و باباش اصرار می کنه که ببر...
24 مرداد 1394

رفتن به تهران

نزدیکهای ظهر روز دوشنبه یاد حرف دیشب بابارضا افتادم که می گفت سه شنبه تعطیله نمیخواین برین تهران, برای همین بلافاصله هماهنگ کردم و واسه شب بلیط گرفتم البته بابا رضا نمی تونست بیان. برای همین من و معین ساعت هشت شب عازم تهران شدیم , توی هواپیما معین حسابی شیطونی کرد و همش چراغ بالای سرش که مخصوص مهماندار هواپیما بود رو روشن میکرد تا مهماندار بیاد هر چی بهش میگفتم که این کار رو نکن ولی گوش نمیداد و کلی از این حرکت خوشش می اومد خوشبختانه این سری توی هواپیما نخوابید و کلی شیطنت کرد ساعت 10 خونه عزیز و آقاجون بودیم و حسابی بهمون خوش گذشت , روز سه شنبه , خاله سمیه و محمدمهرداد و نازنین اومدن که در حال ناهار خوردن بودیم که محمدمهرداد با گردن کج از خ...
23 مرداد 1394

ماجرای انگشت فرشته کوچولو

روز یکشنبه , وقتی از سرکار اومدم , آقاجون و مامانی و معین هم از باغ اومده بودن , اتفاقا معین کوچولو انگشت کوچیک دستش رو لای در وانت آورده بود و حسابی باد کرده بود , آقاجون و مامانی گفتن , ماشاا... عجب صبری داره چون اصلا به ما نگفت که دستش لای در اومده , معین هم گفت وقتی آقاجون و مامانی داشتن وسایل رو جمع می کردن میخواستم سوار ماشین بشم که دستم لای در اومد , اتفاقا خیلی درد گرفت ولی اصلا گریه نکردم , آقاجون گفتن وقتی رسیدم خونه دیدیم که دستش رو یه جور گرفته اونجا فهمیدیم چی شده , من و معین رفتیم کلاس فوتبال و بعداز کلاس فوتبال بابارضا اومد دنبالمون که تا سلام گفت , بلافاصله دست معین رو دید و گفت وای چی شده و معین هم ماجرا رو تعریف کرد , بابای...
19 مرداد 1394

رفتن به باغ همراه با آقاجون و عمو حسین

معین کوچولو وقتی میخواد منو بیدار کنه همیشه من رو بوس می کنه و من بلافاصله بیدار میشم از وقتی کوچولو بود این عادت رو داشت , روز جمعه هم این کار رو کرد و من بیدار شدم و با هم صبحونه آوردیم و خوردیم , بعدش عازم باغ شدیم توی باغ آقاجون و عمو حسین بودن , البته عمه و امین آقا تهران بودن.  اتفاقا هوا خیلی خوب بود و زیاد گرم نبود چای و ناهار خوردیم و استراحت کردیم که با صدای جیغ و داد و .. بیدار شدم , فرشته کوچولو به همراه سامان رفته بودن توی استخر و حسابی آب بازی کردن و بهشون خوش گذشته بود . بعدش منم رفتم و به جمعشون پیوستم .بعداز آب بازی , باهشون فوتبال بازی کردم که اتفاقا من رو سوراخ سوراخ کردن و یازده تا گل به من زدن البته من هم شش تا گل ز...
16 مرداد 1394

رفتن به آزمایشگاه

صبح روز پنجشنبه با فرشته کوچولو عازم آزمایشگاه شدیم راستش یه کم استرس داشتم آخه معین اصلا از آمپول خوشش نمیاد و مقاومت می کنه گفتم شاید حریفش نشم برای همین هیچی بهش نگفتم و با مترو به سمت آزمایشگاه پاستور رفتیم آخه معین کوچولو خیلی مترو سواری رو دوست داره تا اینکه به آزمایشگاه رسیدیم و خانم پرستار گفت معین کوچولو از ماجزا خبر داره من گفتم نه , بهش گفتم البته معین یه کم هم مقاومت می کنه و اون هم یه خانم و آقای دیگه رو صدا زد تا کمکش کنن . آقاهه گفت ببینم شنیدم اینجا یه پسر کوچولوی قوی ای هست که همکارای من حریفش نمیشن اومدم ببینم این آقا کوچولو مگه غذا چی میخوره که اینقدر قویه, بعدش وقتی خانم پرستار دست معین رو گرفت تا رگ دستش رو ببینه معین کو...
15 مرداد 1394

رفتن به خونه حسن آقا و خاله خدیجه

هفته شلوغی داشتیم از اول هفته میخواستیم بریم خونه حسن آقا تا اونا رو ببینیم ولی فرصت پیش نمیومد بالاخره روز چهارشنبه رفتیم خونه شون , خاله هم حسابی زحمت کشیده بود و واسه مون شام درست کرد, خوشبختانه زینب خانوم و مجید آقا هم بودن و همگی دور هم بودیم , معین کوچولو هم حسابی با سمیه جوون بازی کرد , اونم انواع و اقسام بازی ها , خاله بازی , فوتبال , والیبال, موبایل و کلی بازیهای مختلف . آخرش هم حسن آقا واسمون آب طالبی درست کرد , معین هم که حسابی عاشق طالبیه , دولیوان خورد بعدش که بازم تعارف می کردن من گفتم بسه , دیگه ترکیدیم . معین کوچولو هم بلافاصله گفت من نترکیدم بازم میخوام آخه من طالبی دوست دارم و حسن آقا کلی خندید برای همین دو تا طالبی کوچیک ب...
15 مرداد 1394

اومدن خاله زهرا به مشهد

بعدازظهر وقتی که از کلاس قرآن و نقاشی اومدیم , خاله زهرا بهم زنگ زد که متأهل شده و با همسرش اومده مشهد . منم حسابی خوشحال و غافلگیر شدم , بابارضا بیرون از خونه کار داشت و مجبور بود که بره بیرون. منم به خاله زهرا گفتم بیاین خونه ما که دور هم باشیم ولی مهمون مهربون ما قبول نکرد و گفت قرار بزاریم که همدیگه رو بیرون ببینیم برای همین ساعت 9 در خونه قرار گذاشتیم , بابارضا هم ساعت 8:30 رسید خونه , اتفاقا خاله زهرا با همسرش آقا احسان ساعت 9 اومدن و همگی با هم رفتیم رستوران ملکوت , انصافا خیلی جای خوب و تمیز و قشنگیه و خاله زهرا حسابی از جاش خوشش اومد , شام اونجا بودیم و معین هم حسابی خوش زبونی کرد و حرفهای قشنگ قشنگ زد , بعداز شام همگی با هم رفتیم ط...
13 مرداد 1394