خاطرات روزهای آخر تعطیلات عید 94
روز چهارشنیه , یک کلاس آموزشی شخصیت شناسی به روش MBTI توی خونه عمو مهدی برگزار شد که استاد دوره عمو حسن بودن , خیلی کلاس آموزشی جالبی بود , معین هم به همراه محمدجواد و محمدصدرا خونه مامانی بودند و با محمدجواد کامپیوتر بازی می کرد ناهار خونه مامانی بودیم و بعدازظهر هم خاله سمیه و نازنین و محمدمهرداد به همراه عمو حسین اومدن خونه ما و ما رو غافلگیر کردن , خیلی خوشحال شدیم ولی اونا صبح روز سیزدهم , عازم تهران شدند و ما هم عازم باغ شدیم , حسابی خوش گذشت تا بعدازظهر ده دست والیبال بازی کردیم , معین هم کلی با محمدصدرا و محمدجواد بازی می کرد.
استخرباغ حسابی آب داشت , معین کوچولو برای من همش ژست شیرجه زدن توی استخر رو اجرا می کرد و من جیغ می کشیدم و می گفتم می ترسم اینکار رو نکن شاید واقعا بیفتی توی آب و اون می خندید .
جدیدا وقتی فرشته کوچولو میخواد موافقتش رو نشون بده این حرکت رو انجام میده و میگه Yes, وقتی داشت لبه استخر بازی می کرد و با هم حرف می زدیم این حرکت رو نشون داد , بهش گفتم می دونی معنی این حرکت چیه , گفت نه نمی دونم, گفتم وقتی موافق با یک کاری هستی باید این حرکت رو بکنی ولی وقتی مخالف هستی باید این کار رو بکنی یعنی نه , کلی واسه خودش خوشحال شد که باز یه حرکت جدید یاد گرفته.
وسطای بازی والیبال من رفتم توی تیم مقابل بابارضا , معین کوچولو همش من رو می کشید و می گفت بیا توی تیم بابا ,آخه اون داور بود واسه همین دلش میخواست هر دوتایی مون ببریم , ظهر گفتم بیا با هم بخوابیم قبول نکرد و برای خودش بازی می کرد بعداز ناهار هم کلی با من و محمدجواد فوتبال بازی کرد تا اینکه من خسته شدم و رفتم دراز کشیدم ولی دوباره زود بیدار شدم و بازی والیبال رو ادامه دادم , خلاصه بعدازظهر که هوا سرد شد فرشته کوچولو کاپشنش رو پوشید و رفت که استراحت کنه , چند لحظه که گذشت, دیدم که ازش خبری نیست و دیگه شیطونی نمی کنه بلافاصله رفتم ببینم که چیکار می کنه دیدم که مثل یه لاک پشت ناز و مظلوم خوابیده خیلی ناراحت شدم, گفتم خیلی بد شد که حواسم به فرشته کوچولو نبود , برای همین پاهای جوجه طلایی رو دراز کردم و دو تا پتو هم روش گذاشتم , خلاصه خیلی خسته شده بود برای همین حسابی خوابیده بود.
هوا که سرد شد جوجه کوچولو رو بردم توی اتاق ولی همچنان خواب بود خلاصه بعد از سه ساعت بیدار شد و تازه انرژی گرفته بود و دلش می خواست همش بازی کنه, شب هم اجازه گرفت تا پیش عموحسن بخوابه و من هم قبول کردم .
روز چهاردهم , رفتیم دنبال جوجه کوچولو و آماده اش کردیم و رفتیم خونه دایی محمدرضا , اونجا هم بهمون خوش گذشت , اعظم خانوم پای سیب درست کرده بودن خیلی خوشمزه بود , توی راه به سمت خونه , معین کوچولو خوابید وقتی اومدیم خونه و روی تختش گذاشتم اصلا بیدار نشد معلوم بود حسابی بازی کرده و خودش رو خسته کرده
انشاا... خوب بخوابی عزیز دلم , دوستت دارم زیاد زیاد