معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

رفتن به سینما

1394/4/12 23:56
254 بازدید
اشتراک گذاری

روز جمعه , اول با معین و بابایی رفتیم خونه امین آقا رو به خاله آزاده نشون دادیم اتفاقا آترین کوچولو هم بود و خوشبختانه فرشته کوچولو رو ما دیدیم بعدش معین رو بردیم خونه آقاجون . اتفاقا سامان و محمدجواد هم بودن و حوصله شون سر رفته بود برای همین چهار نفری رفتیم پارک سرکوچه آقاجون , خیلی خوش گذشت و سرسره بازی کردیم منم چون خلوت بود سرسره بازی کردم ولی هوا خیلی گرم بود بعدش اومدیم خونه و بچه ها چون گرمشون بود رفتن توی حیاط پاهاشون رو بشورن , ملیحه خانوم هم رفت توی حیاط و هر سه تاشون رو خیس کرد و کلی ما بهشون خندیدیم بعدش من و بابارضا رفتیم خونه تا من لباسهارو واسه فردا آماده کنم و کارهام رو بکنم بعدش عمومهدی زنگ زدن که بریم سینما , ما هم زود آماده شدیم و رفتیم سینما و فیلم نهنگ عنبر رو دیدیم بعد اومدیم خونه آقاجون , من و معین و محمدجواد فوتبال بازی کردیم و سامان هم داور شد بعداز بازی  , من و معین و بابارضا میخواستیم بریم افطاری ای که دعوت بودیم ولی چون عموحسین میخواستن بعداز افطار برن بجنورد برای همین برنامه مون عوض شد و افطار همه دور هم بودیم بعداز افطار هم رفتیم خونه تا من سحری درست کنم, وقتی رسیدیم خونه معین میگه خوب مامان , حالا نوبت من و تویه که با هم بازی کنیم هر چی گفتم من کار دارم قبول نکرد بالاخره بابارضا مجبور شد فداکاری کنه و با معین هندبال زمینی بازی کنه , بابارضا هم کاملا جدی بازی میکنه  و معین 5 گل از بابارضا عقب بود دوباره اومد پیش من و باعصبانیت گفت که ظهر شما اومدی خونه همونجا باید همه کارهاتو می کردی تا الان بتونی با من بازی کنی من هم گفتم آخه همش یک ساعت بود که خونه رو تمیز کردم و لباسهارو شستم دیگه بیشتر از این وقت نداشتم و حسابی ناراحت بود اولش یه کم بحثمون شد ولی بعدش که غذا رو درست کردم برای اینکه با ناراحتی نخوابه رفتم و باهش بابارضا رو سوراخ کردم و ده تا گل به بابارضا زدیم و اونوقت عزیز دلم با خوشحالی خوابید

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)