معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

سورپرایز عزیزخانوم

1393/10/14 22:10
138 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز , توی یک اقدام غافلگیرانه همه مون رو غافلگیر کردن و با دوستاشون اردویی اومدن مشهد , خیلی خوشحال شدیم , وقتی رسیدن و بهمون خبر دادن , ما هم قرار شد بعدازظهر بریم هتل زاگرس و بهشون سر بزنیم , خیلی اصرار کردیم که بیان خونه ما ولی عزیز قبول نکردن گفتن چون با دوستام اومدم , نمیشه , بالاخره بعدازظهر با دایی هماهنگ کردیم که بریم هتل , معین جون می دونست که دایی محمدرضا نمی دونه که عزیز اومده , برای همین وقتی دایی رو سوار کردیم همش میخواست قضیه رو لو بده و من نمی گذاشتم و همش حرف می زدم , خلاصه تا اونجا دهنم حسابی کف کرده بود , منم بهشون گفته بودم که میخوام برم مرکز خرید و چیزی بخرم , خلاصه وقتی به هتل رسیدیم اونا تعجب کردن و گفتن که اینجا مگه مرکز خریده , اتفاقا عزیز هم توی لابی هتل بود وقتی دایی محمدرضا , عزیز رو دید حسابی غافلگیر شد و کلی خوش گذشت , چند ساعت اونجا بودیم و عزیز کادوهای معین رو بهش دادن که عزیز دلم حسابی خوشحال شده بود . برای من یک بافت قشنگ آورده بودن , واسه معین , راکت و توپ تنیس روی میز آوردن , خاله اکرم هم برام روسری فرستاده بود و خاله سمیه هم برای معین یه اسباب بازی فلش خور فرستاده بود بعدش با هم خداحافظی کردیم و دایی محمدرضا یه مقدار سرماخورده بود , دایی رو به همراه اعظم خانوم به درمانگاه بیمارستان قائم بردیم , بعد رفتیم خونه , فرداش عزیز به همراه دوستانشون رفتن خونه دایی محمدرضا , ما هم تصمیم گرفتیم که بریم اونجا و دور هم باشیم , بعد عزیز رو به هتل رسوندیم و بعدش رفتیم حرم , جای همه تون خالی بود واسه همه زیارت کردیم و نماز زیارت خوندیم , یاد همه عزیزان کردیم

فرداش قرار شد عزیز بیان خونه ما , بالا خره بعدازظهر عزیز اومد خونه ما , بابا رضا از صبح رفتن کمک عمو حسین که واسه خونه جدیدشون , پکیج نصب کنند ولی معین موند که گفت آخه عزیز می خواد بیاد , بعدش بابارضا رفت دنبال عزیز و عزیزجون رو آوردن خونه , بعداز شام هم مامانی و آقاجون اومدن خونه ما تا به عزیز سر بزنند و کلی ما رو خوشحال کردن , آخرشب هم ما به همراه عزیز رفتیم خونه دختر دوست عزیز و چند ساعت دور هم بودیم و بعد عزیز اونجا خوابیدن تا با دوستاشون فردا عازم تهران بشن . بالاخره لحظه جدایی و طبق همیشه لحظه غم فرا رسید . بعدا عکس هاش رو براتون میزارم.

خدا همه پدر , مادرها را زنده نگه داره و هیچ وقت سایه شون رو از سر بچه ها کم نکنه

مامانی و عزیز و آقاجونا , دوستتون دارم به اندازه همه ستاره های آسمون

محبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبت

 

پسندها (1)

نظرات (0)