معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

نوروز سال 1394

خداوندا ! در این آخرین روزهای سال دل من و دوستانم را چنان در جویبار زلال رحمتت شستشو ده که هر کجا تردیدی هست ایمان، هر کجا زخمی هست مرهم، هر کجا نومیدی هست امید و هر کجا نفرتی هست عشق، جای آنرا فرا گیرد “سال نو مبارک” میخوام هفت سین عید رو با یاد تو بچینم سبزه را با یاد روی سبزه ات سمنو به یاد شیرینی لبخندت سایه دانه به رنگ چشم هایت سرکه با یاد ترشی مهربانیت سیب با یاد تردیه گونه هایت سکه با یاد درخشش قلبت سیر با یاد تندی کلامت با همه خوبی ها و بدی هایت دوستت دارم . . .   ...
29 اسفند 1393

چهارشنبه سوری سال 93

امسال چهارشنبه سوری حسابی خوش گذشت جای همه تون خالی بود رفتیم باغ امین آقا و آقاجون , عمو حسین و دایی حسین و خانواده شون هم اومدن برای همین جمعمون حسابی جمع بود , هر چی شلوغ تر باشیم بیشتر خوش میگذره ولی جوجه کوچولو - محمدصدرا جون - نبود و حسابی جای عمو مهدی و مرتضی دایی با خانواده هاشون خالی بود , خلاصه یه آتیش خیلی بزرگی به پا کردیم و از روش پریدیم و دایی هم آهنگ های قدیمی آورده بودن و کلی یاد و خاطره قدیما رو کردیم و همراه با آهنگ ها خوندیم , دور هم حلقه زدیم و مثل قطار راه می رفتیم و دست می زدیم و یکی از آقایون , وسط کنار آتیش می رقصیدن . معین کوچولو و سامان جون هم از صدای ترقه بدشون میومد و وقتی که محمدجواد شیطون , ترقه میزد حسابی گله م...
27 اسفند 1393

جشن پایان سال پیش دبستانی2 فرشته کوچولو

خوشبختانه جشن پیش دبستانی فرشته کوچولو روز پنجشنبه بود و معین تأکید داشت که من زود بیام و روی صندلی های جلو باشم منم بهش گفتم باشه برای همین معین رو به مدرسه رسوندم و رفتم یه کار بانکی انجام دادم و رأس ساعت 9 خودم رو به مدرسه رسوندم و صندلی جلو نشستم وقتی معین من رو دید خیلی خوشحال شد و اون حرکت معروفش رو از دور برام اجرا کرد آخه این یه رمزه بین من و معین و هروقت از من دوره که نمیتونه من رو بغل کنه اون رو از راه دور انجام میده من هم خندیدم و اول قرآن خوندند بعد شعرهای قشنگ خواندند و بعدش یه مسابقه اجرا کردن که معین برنده شده و جایزه گرفت بعد تئاتر اجرا کردن و چند تا شعر خوندند و کلی عکس گرفتن و بالاخره مراسم تموم شد و عزیز دلم مراسم امسالش ر...
3 اسفند 1393

ماموریت شیراز مامان

این اولین بار بود که می خواستم کوچولو رو برای چند شب کنار بابایی بزارم, یه مأموریت ورزشی برای مامان پیش اومد برای همین مجبور شدم که عازم شیراز شم خیلی استرس داشتم همش می گفتم این چند روز معین چیکار می کنه , هر موقع که حرف رفتن پیش میومد معین ناراحت می شد و می گفت دوست ندارم بری, شبا من چیکار کنم, بهش می گفتم اسباب بازی میارم ولی می گفت من اصلا اسباب بازی نمی خوام , بالاخره قانع شد و من عازم شدم مسافرت خوبی بود ولی کلا دوری برام خیلی سخت بود , البته تجربه اول شرکت در مسابقات تیراندازی رو داشتم و تجربه خیلی خوبی بود مقام چهارم انفرادی رو کسب کردم و امتیازم هم با نفرات دوم و سوم یکی بود و مقام سوم تیمی رو کسب کردیم , بالاخره از مسافرت برگشتم ول...
27 بهمن 1393

دید و بازدید از عزیز و آقاجون

توی بهمن ماه تصمیم گرفتیم یه سفر بریم تهران , به همین خاطر با ماشین به راه افتادیم و شب رو توی شاهرود خوابیدیم و صبح به ادامه راه پرداختیم توی راه , معین خیلی خوب بود و کلی شیطنت کرد نزدیک های تهران یه جایی پیاده شدیم و کلی بازی کردیم و هوا هم خوب بود تا اینکه وقتی به تهران رسیدیم هنوز معین به خونه آقاجون نرسیده بود تب کرد و حالش بد شد به همین خاطر مسافرت زیاد خوبی نبود چند بار بردمش دکتر و اصلا تبش قطع نمی شد, دایی حسین هم اومدن تهران تا به خواهرجونشون سر بزنند , بعد تصمیم گرفتیم با اونا بریم قم برای همین یه روز به قم و جمکران رفتیم کلا مسافرت خوبی بود ولی چون معین خیلی تب داشت زیاد بهم خوش نگذشت و یه کم اعصابم بهم ریخته بود ولی کلا تنوع خو...
24 بهمن 1393

تولد آقاجون تهران و دایی محمدرضا

  آقاجون تولدت مبارک , انشاا... که هزارساله بشی هرسال وقتي دهم بهمن ماه هزاران شهاب به سمت زمين هجوم مياوردن از خودم مي پرسيدم چه اتفاقي افتاده که آسمونيا ميخوان خودشونو به زمين برسونن؟.... و امسال فهميدم اونا به پيشواز حضور مسافري ميان که زمينو با گامهاي مهربونش نوازش کرد تا سفرشو از خودش به خدا شروع کنه .... تولدت مبارک آقاجون دهم بهمن ماه تولد آقاجونه , برای همین ما به آقاجون زنگ زدیم و هر سه تایی مون با هم بلند گفتیم آقاجون تولدت مبارک و کلی دست زدیم و جیغ و هورا کشیدیم . خیلی حیف بود که اونجا نبودیم وگرنه یه کیک خوشگل می گرفتیم و کلی خوشحالی می کردیم بیست و سوم بهمن ماه هم تولد دایی محمدرضایه , دایی...
24 بهمن 1393

رفتن به پارک

با اینکه فصل زمستونه ولی اصلا بارون و برف نیومد تازه کلی هواهم خوب بود برای همین با معین تصمیم گرفتیم بریم پارک گلها توی دانشجو , حسابی خوش گذشت , جاتون خالی بود , تازه بابایی هم سرکار بود اینم خلاقیت های فرشته کوچولو اینم راننده بازی عزیز دل مامان, انشاا.. که شاسی بلند بخری واسه خودت , عزیز دلم بعد از پارک رفتیم فروشگاه اتما و خوراکی خریدیم که همش آفتاب به چشمات می خورد و نمیزاشت که چشمت رو باز کنی , قربون اون چشمات بشم , الهی آخرش هم واسه جوجه طلایی کتاب خریدم و بعدش رفتیم خونه تا ناهار درست کنیم     ...
10 بهمن 1393

شاهکار جیگرطلا

چشمتون روز بد نبینه , جمعه گذشته یعنی سه بهمن, معین و بابارضا میخواستن برن خونه آقاجون که به آقاجون توی کار رنگ کردن خونه کمک کنند که به اصرار معین من هم عازم خونه آقاجون شدم برای همین زود لباس ها رو توی لباسشویی انداختم و رفتیم و تا شب خونه آقاجون بودیم , وقتی برگشتم خواستم لباسها رو توی تراس پهن کنم که دیدم وای چرا لباس ها این طوری شدن , همشون گوله شده بودن و رنگهاشون قاطی شده بود , بله , فرشته کوچولو , کلید آب گرم لباسشویی رو روشن کرده بود اونم تا دمای 90 درجه سانتیگراد, حسابی عصبانی شدم و بهش گفتم , عزیزدلم اگه بهت نگفته بودم , ناراحت نمیشدم فقط از این ناراحتم که قبلا بهت توضیح داده بودم که نباید این کلید رو بزنی , و دیگه هیچی نگفتم و...
5 بهمن 1393

طرح سنجش پیش دبستانی

روز پنجشنبه یعنی دو بهمن , عزیزدلم رو بردم واسه طرح سنجش نوآموزان , البته سه هفته پیش از طریق اینترنت ثبت نام کردم و روز پنجشنبه رو انتخاب کردم که وسط هفته نباشه که نیاز به مرخصی و از این حرفها داشته باشه , ساعت 15 , من و بابایی با آقا معین به پایگاه طرح سنجش رفتیم , خداروشکر همه چی خوب بود , اولش قد و وزن رو اندازه گیری کردن , بعد بینایی سنجی شد بعد هم شنوایی سنجی بعد هم تست هوش و در نهایت هم پیش پزشک رفتیم و همه چی به خیر و خوشی تموم شد و یه گواهی واسه ثبت نام واسه اول دبستان هم بهمون دادن , بعدش با هم رفتیم کاپشنی که خاله سمیه و دایی محمدرضا واسه تولد معین کوچولو خریده بودن رو عوض کردیم و یه سایز بزرگتر رو گرفتیم. ...
4 بهمن 1393

سورپرایز عزیزخانوم

عزیز , توی یک اقدام غافلگیرانه همه مون رو غافلگیر کردن و با دوستاشون اردویی اومدن مشهد , خیلی خوشحال شدیم , وقتی رسیدن و بهمون خبر دادن , ما هم قرار شد بعدازظهر بریم هتل زاگرس و بهشون سر بزنیم , خیلی اصرار کردیم که بیان خونه ما ولی عزیز قبول نکردن گفتن چون با دوستام اومدم , نمیشه , بالاخره بعدازظهر با دایی هماهنگ کردیم که بریم هتل , معین جون می دونست که دایی محمدرضا نمی دونه که عزیز اومده , برای همین وقتی دایی رو سوار کردیم همش میخواست قضیه رو لو بده و من نمی گذاشتم و همش حرف می زدم , خلاصه تا اونجا دهنم حسابی کف کرده بود , منم بهشون گفته بودم که میخوام برم مرکز خرید و چیزی بخرم , خلاصه وقتی به هتل رسیدیم اونا تعجب کردن و گفتن که اینجا مگه م...
14 دی 1393