معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

مأموریت اصفهان

این اولین بار بود که از قلبم دور می شدم خیلی ناراحت بودم تا الان هر چی مأموریت بهم پیشنهاد می دادن قبول نمی کردم مثلا شیراز , محمود آباد ولی این بار مجبور بودم که برم , خیلی لحظه بدی بود وقتی با معین خداحافظی کردم لباش رو واسم جمع کرد و سعی می کرد که گریه نکنه , ولی خیلی ناراحت بود , منم خیلی ناراحت بودم ولی نشون نمی دادم و همش می گفتم که فردا بر می گردم و شب بغل خودم می خوابی , بالاخره از کوچولوی ناز دور شدم , توی اصفهان که بودم خانوم عصار ( مربی معین ) زنگ زد که معین نیومده پیش دبستانی , فهمیدم که بخاطر نبودم شروع کرده به بهونه گیری و نرفته مدرسه , وقتی مربی اش فهمید من بی اطلاعم گفت معین ناقلا شما رو هم دور زده , معین جوون امسال حسابی...
13 آذر 1393

چند تا عکس قدیمی

طاهره خانوم و عمو مهدی کلی عکس از معین کوچولو توی موبایلشون داشتن که بعضی اونا رو توی این پست گذاشتم, عمو مهدی و طاهره خانوم خیلی لطف کردین که از قلب مامان عکس گرفتین , ممنون اینجا قلب مامان , دو تا دندون جلوش ( از پایین ) در اومده بود و مای بی بی داره , وقتی میخندید دلم میخواست یه لقمه اش کنم , عاشقتم کوچولوی مامان , بوس بوس عزیز دلم در حال هندوانه خوردن , جیگر مامان , عاشق هندوانه است خیلی هندوانه رو دوست داره وقتی که میخواد هندوانه بخوره دیدنی میشه ولی حتما باید تخم هاش رو در بیارم چون اگه بیاد روی زبونش , بدش میاد قلب مامان , همش دور و بر نسخه های تعزیه خوانی آقاجونشه , از کوچیکی هم , همش اونا رو بر میداشت و ال...
12 آذر 1393

ادامه عکس های قدیمی

عزیز دلم عاشق لاک پشت های نینجاست , برای همین براش لئوناردو رو براش خریدیم حالا هرشب اونو بغلش میکنه و باهش میخوابه , خیلی دوستش داره با معین کوچولو رفته بودم پارک و معین جوون با این کوچولو دوست شده بود اینم خلاقیت من به همراه معین توی خونه آقاجون وقتی که آقا رضا ( پسرعموی بابا ) داشتن دستشویی را کاشی می کردن با گل های مخصوص کاشی معین جون به همراه آترین- عزیز دل خودم - ( نی نی خاله آزاده ) معین فوق العاده آترین کوچولو رو دوست داره برای همین همیشه میگه بریم خونه خاله آزاده تا من با آترین بازی کنم جیگر طلای عمه فاطمه و امین آقا ( محمدجواد جان ) به همراه فرشته کوچولوی عمومهدی و طاهره خانوم (محمدصدرای گلم) ...
12 آذر 1393

شروع دوباره پیش دبستانی

آخرین پنجشنبه شهریور با معین کوچولو رفتیم و وسایلی که برای پیش دبستانی اش خریده بودیم به معلم جدیدش یعنی خانم عصار دادیم , اونجا معین معلم جدیدش رو دید ولی زیاد علاقه ای به موندن نداشت بعدش گفت بریم دیگه وسایل رو دادیم. هماجون به ما کارت دعوت شروع مدرسه رو داد که باید 31 شهریور با معین کوچولو می رفتیم راستش من خیلی استرس داشتم چون معین جون , پارسال خیلی اذیت کرد و حتی یک بار هم صبح ها با سرویس نیومد و همیشه آقاجون و مامانی رو اذیت می کرد که اونو برسونن به مدرسه اونم ساعت 9:30 خلاصه 31 شهریور کلی ازش قول گرفتم که گریه نکنه و آبروی ما رو نبره باید قوی باشه وگرنه بچه های دیگه بهش می خندن اونم قبول کرد بالاخره با هم رفتیم مدرسه و برخلاف ان...
15 مهر 1393

اومدن عزیز و آقاجون و محمدامین و خاله سمیه و نی نی هاش

آخرهای تابستون بالاخره عزیز و آقاجون و محمدامین , خاله سمیه و نازنین و محمدمهرداد افتخار دادن تا بیان دیدن ما, ولی خیلی کم مشهد بودن بلافاصله برگشتن تهران آخه محمد امین و نازنین مدرسه میرن پس باید برای رفتن به مدرسه آماده می شدند این چندروزی که اینجا بودن , با هم به حرم رفتیم و خونه دایی محمدرضا رفتیم و دایی محمدرضا اومد خونه ما , کلی خاله بازی کردیم آقاجون و مامانی هم همچنان درگیر بنایی و نمای ساختمان و باغ و ... بودن اومدن مسافر چقدر شیرین و دلچسبه ولی رفتنشون چقدر دلگیر   ...
29 شهريور 1393

تولد عزیز دل مامان و بابا

  بالاخره با کلی تلاش و برنامه ریزی فراوون , تولد معین کوچولو برگزار شد آخه هر چی برنامه ریزی می کردم حضور همه جفت و جور نمی شد آخرش هم با عدم حضور عمو حسین و ملیحه خانوم و سامان جون مجبور شدیم جشن تولد رو بگیریم آخه عمه فاطمه و دایی حسین میخواستن برن مسافرت و اگه نمی گرفتیم کلا جشن تولد کنسل میشد توی جشن تولد امسال عزیز و آقاجون و خاله سمیه و نازنین و محمد مهرداد و دایی محمدرضا و اعظم خانوم و آقا رضا و طاهره خانوم و ناصر و علی هم بودند کلا مراسم خوبی بود انشاا... به همه خوش گذشته باشه تم تولد رو بره ناقلا انتخاب کردیم ولی معین دوست داشت انگری برد و مک کوئین و ... هم باشه برای همین کارت تولد , کیک و تزیین های روی غذا رو بره ناق...
28 شهريور 1393

تولد بابایی

بابا جون تولدت مبارک , امروز تولد بابارضاست و من و معین کلی نقشه کشیدیم تا یه تولد کوچیک و خودمونی بگیریم ولی بازم این بابارضایه شیطون برنامه های مارو بهم زد آخه قرار بود بابارضا , باجه عصر توی شعبه بمونه و من و معین کوچولو زود بریم خونه رو تزیین کنیم و همه رو دعوت کنیم و یه کیک کوچولو بگیریم و بابا رو غافلگیر کنیم ولی برعکس بابارضا اومد خونه , البته خونه آقاجون موندن تا توی بنایی به آقاجون کمک کنن , من و معین هم تصمیم گرفتیم بریم خونه ولی اشتباهی که کردیم ماشین رو نبردیم این باعث شد که به همه کارهامون نرسیم زود رفتیم یه کیک خریدیم و اومدیم خونه آقاجون,  که بابارضا رفته بود خونه خودمون و دیده بود که ما نیستیم کلا برنامه ما رو بهم ...
25 شهريور 1393

دعوت خاله حلیمه و حسن آقا

این چند وقت آقاجون حسابی گرفتار بنایی هستن و حسابی خونه رو شلوغ کردن , خاله حلیمه هم از گناباد اومدن تا یه سری به مامانی بزنن , ما هم یه شب خاله حلیمه و حسن آقا و مریم خانم و محمدرضا رو دعوت کردیم معین خیلی اونارو دوست داره آخه توی گناباد وقتی میریم خونه شون حسابی به معین خوش میگذره اونوشب قیمه درست کردیم و کلی بهمون خوش گذشت و خاله حلیمه شب خونه ما خوابید و صبح که ما رفته بودیم سرکار معین با اونا بود و با اونا رفته بود خونه آقاجون , بعدازظهر هم محمدرضا با معین اومد خونه ما و کلی با هم بازی کردن و حسابی معین بهش خوش گذشت چون همیشه معین دنبال همبازیه , منم خونه رو تمیز کردم      البته این بار بدون غر غر کوچولو خان که ب...
20 شهريور 1393

تولد درسای گلم

عجب تولد توپی بود , حسابی به من و معین کوچولو خوش گذشت جای همگی خالی بود و خاله بهرخ حسابی زحمت کشیده بود ولی اونم همش میگفت همه کارهارو خواهرشوهرم کرده ولی کار هر کی بود بسیار قشنگ و با برنامه بود دست همگی شون درد نکنه شب بسیار خوبی بود , معین کوچولو هم همش با درسا می رقصید یه کوچولوی شیطون دیگه هم بود که اسمش باران بود و معین حسابی حواسش بهش بود و سعی می کرد که اون نیفته ( نی نی خاله سارا بود ) خاله آزاده هم اومد ولی آترین کوچولو رو نیاورده بود و گفت که آترین خواب بوده , معین هم گفت چقدر خاله آزاده بده که آترین رو نیاورده بود خب اینجا بیدار میشه و چند تا عکس هم گرفتن که بعدا اونارو میزارم ؛ راستی تم تولد درساجون کیتی بود , معین هم یک لباس ...
13 شهريور 1393

سالگرد ازدواج

امروز برای ما سه نفر روز قشنگی بود , برای همین یه جشن کوچولوی سه نفره گرفتیم و فیلم عروسی و آلبوم عکس مون رو نگاه کردیم , معین کوچولو هم همش میگفتم پس من کجام چرا توی فیلم نیستم , چرا توی ماشین عروس نیستم و کلی غرهای جورواجور منم بهش گفتم شما اون موقع توی قلب من و بابا بودی  , کلی تعجب کرد بعدش برای خودمون خاطرات تلخ و شیرین این چند وقت رو یادآوری کردیم و خدارو بخاطر همه نعمتهایی که بهمون داده شکر گفتیم و از خدا خواستیم همیشه و همیشه کمک احوال ما باشه و مریضی رو از خودمون و خانواده هامون دور کنه و یه لحظه مارو به حال خودمون رها نکنه , با آرزوی بهترین ها برای همه عزیزانمون ...
5 شهريور 1393