معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

بازم یه هدیه قشنگ از طرف خدا

دیشب آقاجون زنگ زد و به معین یه خبر خیلی خیلی خوش دادن و گفتن که نی نی عمو مهدی بدنیا اومده, همه مون حسابی خوشحال شدیم من پای کامپیوتر نشسته بودم که معین با خوشحالی تموم اومد پیشم و گفت مامان نی نی عمومهدی اسمش محمدصدراس , آخ جون از فردا دیگه می تونم باهش بازی کنم گفتم خداروشکر حالا میخوای باهش چی بازی کنی میگه مثلا توپ بازی گفتم آخه خیلی کوچولویه از محمد مهرداد هم کوچیکتره میگه نه حالا بزار من از فردا باهش بازی می کنم فکر میکنه الان یه نی نی اندازه خودشه فردا که محمدصدرا رو ببینه حسابی غافلگیر میشه , همه مون حسابی خوشحال شدیم دل تو دلمون نبود که زودتر ببینیمش ولی چون یازده شب بود بابا رضا گفت الان که راه نمیدن و امشب نمیشه دیدش ولی خیل...
26 خرداد 1393

یه خاطره قشنگ از معین کوچولو

یه روز معین جون همش می گفت بیا بازی منم که خیلی کار داشتم احساس کردم که از من ناراحت شد و بعدش رفت دنبال کار خودش, فردای اون روز وقتی از سرکار اومدم گفت بیا بازی منم گفتم دمپایی روفرشی ام رو پیدا کنم بعدش باهت بازی می کنم هر چی گشتم پیدا نشد خودش هم اومد کمک من و پیداش نکرد تا اینکه باباش به شوخی گفت شاید کسی انداخته تو آشغالی یک دفعه معین برق سه فاز گرفتش و بدو بدو رفت سمت سطل زباله و گفت اینجاست بعدش من اون رو پیدا کردم و شستم و خودش اعتراف کرد گفت که دیروز نیومدی بازی منم دمپایی ات رو انداختم آشغالی و کلی خندید , راستش شانس آوردم که دیشبش آشغالها رو نگذاشتم بیرون وگرنه دیگه بدون دمپایی شده بودم راستی معین رو کچل کردیم البته ...
26 خرداد 1393

عکسهای پیش دبستانی یک

باسلام و درود به همه مهربونهایی که وبلاگ معین جوون رو پیگیری می کنند بالاخره مدرسه معین جون یعنی همون پیش دبستانی تموم شد و معین با ذوق خیلی خیلی زیاد گفت مامان دیگه تموم شد من دیگه نمی خواد برای همیشه برم مدرسه و حسابی خوشحال بود , تمام وسایلی که توی این نه ماه باهش کار می کردن رو بهش برگردونده بودن و اینقدر خوشحال بود و با انرژی تمام به من نشون می داد که ببین چی کشیدم اینجا هواپیما کشیدم و یه عالمه چیزهای دیگه , شب ها پلاستیک وسایلش رو کنارش می زاره و با اونا میخوابه و همیشه هم میگه اونارو بزار تا من اونارو ببرم خونه آقاجون و خیلی دوستشون داره البته بیشتر از این خوشحاله که دیگه تموم شد فکر می کنه باسواد شده و دیگه برای همیشه نمیخواد بره...
1 خرداد 1393

روز پنجم عید

امروز صبح دیگه باید می رفتم سرکار , دیروز رضا جان و عمو حسین پکیج رو دستکاری کرده بودن و صبح که بیدار شدیم خونه سرد بود و منم تا کارهام رو انجام بدم گوشی موبایلم رو یادم رفت بردارم , خوشبختانه به سرویس رسیدم و رفتیم سرکار , اونجا , خانم کیانی , سمانه و بقیه همکاران رو دیدم بعدش رفتم خونه که دیدم خاله فاطمه چند بار به موبایلم زنگ زده و خاله سمیه هم  زنگ زده و بعدش که من جواب ندادم پیام داده که واسه جمعه ظهر برنامه ریخته و غیره , معین هم شروع کرد به تعریف کردن ماجرای اون روز , گفت رفته نمایشگاه یه عالمه صداهای تفنگ میومده بعد هلی کوپتر داشته و صدای هلی کوپتر رو در می آورد و شروع کرد با هواپیماها و موتورش به بازی کردن معلوم بود داره فیلمی ...
6 فروردين 1393

خاطرات این چند وقت

باعرض سلام و احترام خدمت دوستان و آشنایان از اینکه دیر به دیر میام و دیر به دیر توی وبلاگ معین مطلب می نویسم خیلی ناراحتم ولی واقعا سرم شلوغه راستش, اسباب کشی داشتیم و حسابی گرفتار بودم ولی خداروشکر بالاخره اسباب کشی مون تموم شد و اگه خدا بخواد یه مقدار از وقتم آزاد شده , معین جون دو هفته اس که مهد نرفته , آخرین روزی که رفت مهدش جشن گرفته بودن و معین نقش زردآلو رو اجرا کرد و این شعر رو خوند : الهی فداش بشم خیلی قشنگ خوند: به به به رنگینم                     خوشمزه و شیرینم رویم زرد بیمارم                   ...
5 فروردين 1393

روزهای سوم و چهارم عید

این روزا بابا رضا هر روز صبح می رفت سرکار و من به اتفاق معین از خواب بیدار می شدیم و کلی بازیهای جورواجور می کردم مثلا ریحانه جون بازی ( مهد کودک بازی ) مغازه بازی , توپ بازی , ماشین بازی , چسبوندن کاغذهای تیکه شده , پریدن از روی بالش ها , بالا بلندی و کلی بازیهای مختلف , تازه وقتی که می رفتم ناهار درست کنم همش معین غر می زد مامان بیا بازی , ناهار نمیخواد , ما که بازی نکردیم , نمی دونم کی از بازی سیر میشه هرچی بازی می کنیم بازم کمه و همش انتظار بازی داره , وقتی که می بینه ازش ناراحت میشم که میگه بازی , میگه خب واسم دو تا بچه بیارین تا من باهشون بازی کنم دیگه هم به شما کار نداشته باشم , همش دنبال همبازی میگرده روز سوم , بعدازظهر دایی ...
5 فروردين 1393

سال 1393

سلام دوستان سال نو همگی مبارک , انشاا... سالی سرشار از سلامتی و توفیق روز افزون داشته باشین امسال , سال تحویل خونه آقاجون بودیم عموحسین و ملیحه خانوم و سامان هم از بجنورد اومده بودن و همگی دور هم بودیم و حسابی خوش گذشت مامانی هم سبزی پلو و ماهی رو درست کرده بودن و حسابی هممون دلی از غذا درآوردیم روز اول عید آقاجون و مامانی و عمو حسن و عمو مهدی و طاهره خانوم اومدن خونه ما و کلی مارو خوشحال کردن بعدازظهر هم ما به همراه آقاجون رفتیم خونه بابای ملیحه خانوم و عمه و خاله ها و دایی حسین , مریم حسابی سفره هفت سین قشنگی درست کرده بود , فرداش بابارضا رفت سرکار و معین و مامان خونه بودن بعدازظهرش رفتیم خونه خاله فاطمه و بعدش عموحسین و خانواد...
3 فروردين 1393