معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

مأموریت اصفهان

1393/9/13 12:56
151 بازدید
اشتراک گذاری

این اولین بار بود که از قلبم دور می شدم خیلی ناراحت بودم غمگینتا الان هر چی مأموریت بهم پیشنهاد می دادن قبول نمی کردم مثلا شیراز , محمود آباد ولی این بار مجبور بودم که برم خطا, خیلی لحظه بدی بود وقتی با معین خداحافظی کردم بای بایلباش رو واسم جمع کرد و سعی می کرد که گریه نکنه گریه, ولی خیلی ناراحت بود , منم خیلی ناراحت بودم ولی نشون نمی دادم و همش می گفتم که فردا بر می گردم و شب بغل خودم می خوابی , بالاخره از کوچولوی ناز دور شدم , توی اصفهان که بودم خانوم عصار ( مربی معین ) زنگ زد که معین نیومده پیش دبستانی , فهمیدم که بخاطر نبودم شروع کرده به بهونه گیری و نرفته مدرسه , وقتی مربی اش فهمید من بی اطلاعم گفت معین ناقلا شما رو هم دور زده , معین جوون امسال حسابی شیطون شده , منم خندیدم خنده, بعدش رفتم براش از اسباب بازی خونه سازی و چند تا لوازم التحریر خریدم , اتفاقا پروازم خیلی تأخیر داشت و دیر وقت برگشتم فقط معین رو در حدی دیدم که جایزه اش رو بهش دادم و گفت که مامان خیلی خوابم میاد و بغلم خوابید خواب, عزیز دلم رو زیاد ندیدم , فرداش هم رفتم سرکار , مسافرت یک روزه ای بود ولی اینگار یک هفته ندیدمش , خدایا خودت که این هدیه های ناز رو به مامان و باباها می دی خودت هم اونارو مواظبت کن آرام

 محبتمحبت خدایا ممنون به خاطر همه نعمتهایی که بهمون دادی محبتمحبت

جای عزیز دلم و بابایی حسابی خالی بود

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)