معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

خاطرات مهرماه فرشته کوچولو

1394/8/1 2:03
227 بازدید
اشتراک گذاری

دوم مهر آماده رفتن به گناباد شدیم توی راه کلی بهمون خوش گذشت بعد که رسیدیم رفتیم خونه دایی آقاجون و شب هم شام خونه دایی علیرضا بودیم و شب با آقاجون و مامانی خونه عزیز خوابیدیم و روز جمعه مراسم تعزیه خوانی برگزار شد بعد واسه ناهار رفتیم خونه دایی آقاجون و از اونجا عازم مشهد شدیم شب که رسیدیم زود شام درست کردم و خوابیدیم که معین واسه مدرسه اذیت نشه خوشبختانه صبح به موقع بیدار شد ولی یه کم دلش درد می کرد همین قضیه یه مقدار منو دلواپس کرد ظهر رفتم خونه آقاجون و از اونجا معین رو بردم خونه که عزیز دلم مشق هاشو نوشت و شروع به بازی کرد ولی بازم دل دردش شروع شد البته اعظم خانم و دایی محمدرضا هم خونه ما بودن و بابارضا چون جلسه داشت هنوز نیومده بود و من مجبور شدم با دایی محمدرضا , معین رو به دکتر ببرم بعدش بابارضا اومد و کلی نگران معین شده بود ؛ آخر شب اومدیم خونه و معین کوچولو خوابید صبح همچنان دل معین کوچولو درد میکرد و همچنان من دلواپس بودم بعدازظهر بردمش دکتر و از اونجا واسه سونوگرافی بردم که خوشبختانه چیز خاصی نبود بعد اومدیم خونه و خوابیدیم . همچنان دل درد معین تا چند روز ادامه داشت یکی میگفت واسه خوردن شیره , یکی میگفت استرس داره و هزارتا دلیل دیگه , یکی میگفت عسل بده , یکی میگفت فلان چیزو بده بالاخره دل درد عزیزدلم کمتر شد ولی خوبه خوب نشده بعضی اوقات هنوز دل کوچیکش درد میگره و منو آشفته میکنه , انشاا... هیچ بچه ای مریض نشه

توی این ماه , واسه عزیزدلم گرمکن ورزشی خریدیم , چند تا تفنگ گرفتیم , سرزمین عجایب و پرسون رفتیم , خونه دایی حسین و عمو قاسم رفتیم

16مهرماه من بعنوان کمک معلم رفتم مدرسه معین , عزیز دلم حسابی خوشحال بود با خودم گفتم حتما به من میچسبه ولی برخلاف انتظارم تا به مدرسه رسیدیم , از من جدا شد و رفت پیش دوستاش تا با اونا بازی کنه بعد توی کلاس هم اصلا به من گیر نمیداد و فقط اسم بچه ها رو به من یاد می داد و موقع زنگ تفریح ها هم می رفت توی حیاط , خداروشکر خیلی از مستقل بودنش خوشحال شدم

از 18 مهرماه برای من یک مأموریت کاری پیش اومد که مجبور شدم برم توسکا و صبح روز هجدهم با عزیزدلم و بابارضا خداحافظی کردم و 22 مهر برگشتم البته چون پروازم تأخیر داشت دیروقت رسیدم که عزیزدلم خواب بود برای همین صبح 23 ام زودتر بیدارش کردم و سوغاتی هاشو بهش دادم و اونهایی که لوازم التحریری بود رو با خودش برد مدرسه و حسابی خوشحال شد.

روزهای جمعه هم که معین کوچولو یه کم سی دی تعزیه خوانی میزاره و گوش میده بعدش صبحونه میخوریم و شروع می کنیم به تفنگ بازی, معلم بازی , مغازه بازی و بچه بازی

آخرماه عزیز اومدن مشهد و مارو خوشحال کردن و چندروز پیش ما بودن

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)