معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

سفر سه ساعته به گناباد

ديشب عروسيه آقا مهران، نوه عموي بابارضا بود . براي همين تصميم گرفتيم بريم گناباد، امين آقا اومدن دنبال ما و به اتفاق عمه و محمدجواد عازم گناباد شديم ، توي راه عزيز دلم خوابيد و نزديكاي گناباد بيدار شد ، يه جا نگه داشتن و آقايون لباسهاي مخصوص عروسي رو پوشيدن . بعدش كه رسيديم گناباد ، يه راست رفتيم تالار و حسابي خوش گذشت ، عروس و داماد هم حسابي قشنگ و زيبا شده بودن، بعدش رفتيم خونه عروس و داماد رو ديديم كه حسابي قشنگ و زيبا چيده شده بود. آخرشب هم با عموحسين و مليحه خانوم و سامان عازم مشهد شديم ، توي راه هم چون همش با مليحه خانوم صحبت مي كرديم اصلا متوجه راه نشديم و خيلي زود رسيديم . چون ساعت دو شب رسيديم ، خيلي زود خوابيديم و صبح بيدار شديم...
1 مهر 1395

تولد هفت سالگي معين كوچولو

خداروشكر امسال شب عيد غدير، شب خيلي خوبي بود و عيدي مون رو گرفتيم و همه خونه مون جمع شدن تا توي تولد معين كوچولو شركت كنند . آقا معين هم بالاخره به مراد دلش رسيد آخه هميشه دوست داشت توي تولدش همه باشن. بالاخره با توكل به خدا ، همه ي عزيزان ، برنامه هاشون رو تنظيم كردن و به ما افتخار دادن و توي تولد معين كوچولو شركت كردن. عزيز و آقاجون و خاله سميه و نازنين و محمدمهرداد هم از روز پنجشنبه اومدن مشهد. عمو حسن هم روز جمعه اومدن مشهد. خاله اكرم و محمدامين هم روز جمعه اومدن مشهد. آقاجون و ماماني روز يكشنبه از گناباد به سمت بجنورد حركت كردن تا سامان رو براي جشن تولد بيارن و شب به مشهد رسيدن كه ما داشتيم توي حياطشون گوسفندي كه با ...
30 شهريور 1395

اولين جلسه اوليا و مربيان

روز پنجشنبه اولين جلسه اوليا و مربيان تشكيل شد، معين كوچولو توي حياط كلي با دوستاش بازي كرد و حسابي بهش خوش گذشت. ما هم سالن آمفي تئاتر بوديم اول آقاي خداديان بعد آقاي دلپسند صحبت كردن بعد كادر مدرسه و معلم ها رو معرفي كردن. بعد از ليست نگاه كرديم و معين كوچولو توي كلاس خانم سرابي بود. بعد مامان و باباها رفتن توي كلاس خانم معلم ها و ما به كلاس خانم سرابي رفتيم و خانم سرابي هم از شيوه آموزشي و روشهاي تدريسش صحبت كردند و واسه كلاس نماينده انتخاب كردند. بعد ليست اقلامي كه بايد تهيه كنيم را به ما دادند. آخر جلسه ، پيش خانم سرابي رفتم و گفتم احتمالا شما دبستان گلها نبودين و گفتن آره بودم و ايشون گفتند كه چطور، گفتم آخه شما معلم عمو حسنِ ...
19 شهريور 1395

دوچرخه سواري فرشته كوچولو

عزيزدلم حسابي دوچرخه سوار شده و هر روز بعدازظهر مارو به پارك و خيابون ميكشونه كه دوچرخه سواري كنه مخصوصا از موقعي كمكي هاي چرخش رو درآورده و بدون كمكي از اين ور به اون رو ميره، بابارضا در كمتر از دو روز بهش دوچرخه سواري بدون كمكي رو ياد داد و الان حسابي خوشحاله. جديدا عاشق پينگ پنگ هم شده و همش توي پارك با من و بابارضا بازي ميكنه البته دو تا دوست جديد هم پيدا كرديم كه حسابي اهل پينگ پنگ هستند. علي آقا و يزدان جان. اونا هم كلي تلاش ميكنن تا معين كوچولوي مامان، پينگ پنگ ياد بگيره، الان سرويس رو حسابي ياد گرفته و داره روي جواب دادن توي پيگ پنگ تمرين ميكنه براي همين بعضي اوقات چاي برميدارم و ميريم توي پارك، چاي ميخوريم و عزيزدلم هم براي خو...
16 شهريور 1395

خاطرات روزهاي تابستان

روزهاي تابستان رو به اتمام است و فرشته كوچولوي من توي اين تابستون، حسابي مارو سربلند كرد آخه كلي مستقل شده و براي خودش و ما يه مردي شده، با هركي در مورد مستقل شدنش صحبت مي كنم، تعجب مي كنه كه با توجه به سن كمش چطوري اين كارها رو انجام ميده ، خداروشكر به خاطر همه نعمتهايي كه به ما دادي مخصوصا اين فرشته كوچولو. امسال تابستون ، حسابي سر پسرم شلوغ بود آخه براش كلي كلاسهاي مختلف ثبت نام كرده بودم : 1- كلاس فوتبال ( دو ترم ) - كل تابستون 2- كلاس شطرنج 3- كلاس شنا 4- كلاس ژيمناستيك ( يك ترم ) 5- كلاس تثبيت يادگيري با خانم عليزاده البته كلاس شطرنجش هنوز ادامه داره و توي ايام مدرسه هم ميخواد بره. يه روز هم يه خاطره جالبي با يك...
15 شهريور 1395

مسافرت کوتاه به گناباد

چهاردهم و پانزدهم خرداد تصمیم گرفتیم بریم گناباد هم کمکی به آقاجون و مامانی بکنیم و هم هوایی تازه کنیم , اتفاقا مسافرت خیلی خیلی خوبی بود و حسابی بهمون خوش گذشت روز شنبه هم وقتی اومدیم مشهد , استراحت کردیم و روز یکشنبه با انرژی رفتیم سرکار , عزیز دل مامان هم حسابی مرد شده و خودش روزها توی خونه می مونه خدا نگهدارت باشه عزیز دلم , باعث افتخاری ، دوستت دارم این عکسارو توی راه رفتن به گناباد توی ماشین گرفتیم , الهی قربونتون برم که اینقدر ناز و پاکین , انشاا... همیشه همینطور باشین فرشته کوچولوی من با خمیر بازی هاش کلی چیزهای قشنگ قشنگ درست کرد مثل فیل, رنگین کمان, حلزون و .... عمو رضا یک طوطی قشنگ آورده بود که معین با...
18 خرداد 1395

خاطرات یه روز به یاد ماندنی

روز دهم خردادماه عزیز دلم توی جشن ستارگان دعوت شد و من از سرکارم رفتم دنبالش و با هم رفتیم مدرسه, مراسم خوبی بود عزیز دلم جایزه گرفت و حسابی خوشحال بود بعداز جشن با هم اومدیم سرکار من , محیط کارم براش خیلی جذاب بود , همکارام همه بغلش می کردن و همه از ادب و احترامش صحبت می کردن و می گفتن خیلی با ادبه , منم می گفتم آخه مامانی و آقاجونش بزرگش کردن و از اونا یاد گرفته , خلاصه حسابی عزیز دلم رو بوس کردن و با همه همکارام آشنا شد. بعد میخواستیم با سرویس بیایم خونه که همکارم برامون ماشین های استیجاری منطقه رو هماهنگ کرد و معین دلش می خواست با سرویس بریم ولی به سه راه که نرسیدیم خوابش برد بعد اومدیم خونه و زود آماده شدیم و رفتیم مدرسه بر...
10 خرداد 1395