معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

اومدن خاله زهرا به مشهد

بعدازظهر وقتی که از کلاس قرآن و نقاشی اومدیم , خاله زهرا بهم زنگ زد که متأهل شده و با همسرش اومده مشهد . منم حسابی خوشحال و غافلگیر شدم , بابارضا بیرون از خونه کار داشت و مجبور بود که بره بیرون. منم به خاله زهرا گفتم بیاین خونه ما که دور هم باشیم ولی مهمون مهربون ما قبول نکرد و گفت قرار بزاریم که همدیگه رو بیرون ببینیم برای همین ساعت 9 در خونه قرار گذاشتیم , بابارضا هم ساعت 8:30 رسید خونه , اتفاقا خاله زهرا با همسرش آقا احسان ساعت 9 اومدن و همگی با هم رفتیم رستوران ملکوت , انصافا خیلی جای خوب و تمیز و قشنگیه و خاله زهرا حسابی از جاش خوشش اومد , شام اونجا بودیم و معین هم حسابی خوش زبونی کرد و حرفهای قشنگ قشنگ زد , بعداز شام همگی با هم رفتیم ط...
13 مرداد 1394

رفتن به سینما

روز جمعه , اول با معین و بابایی رفتیم خونه امین آقا رو به خاله آزاده نشون دادیم اتفاقا آترین کوچولو هم بود و خوشبختانه فرشته کوچولو رو ما دیدیم بعدش معین رو بردیم خونه آقاجون . اتفاقا سامان و محمدجواد هم بودن و حوصله شون سر رفته بود برای همین چهار نفری رفتیم پارک سرکوچه آقاجون , خیلی خوش گذشت و سرسره بازی کردیم منم چون خلوت بود سرسره بازی کردم ولی هوا خیلی گرم بود بعدش اومدیم خونه و بچه ها چون گرمشون بود رفتن توی حیاط پاهاشون رو بشورن , ملیحه خانوم هم رفت توی حیاط و هر سه تاشون رو خیس کرد و کلی ما بهشون خندیدیم بعدش من و بابارضا رفتیم خونه تا من لباسهارو واسه فردا آماده کنم و کارهام رو بکنم بعدش عمومهدی زنگ زدن که بریم سینما , ما هم زود آماد...
12 تير 1394

افطار در باغ امین آقا

روز دوازدهم ماه مبارک وقتی که من و بابایی از سرکار اومدیم ,  آقاجون گفتن که واسه افطار بریم باغ , معین کوچولو حسابی خوشحال شد گفت :آخ جون, محمدجواد و محمدصدرا هم میان, اول رفتیم خونه و بابارضا دراز کشید و من زود واسه سحر قورمه سبزی درست کردم و کلی با جوجه کوچولو که همش می گفت بیا بازی , بیا بازی ! فوتبال, بچه بازی و هندبال بازی کردم؛ بالاخره همه مون عازم باغ شدیم ولی محمدصدرا کوچولو نیومد , برای همین چون تعدادمون کم بود , ما با ماشین امین آقا رفتیم , توی باغ کلی با محمدجواد و معین فوتبال بازی کردم ولی چون اونا قوی بودن حسابی من رو گل بارون کردن بعدش صدای اذون اومد و ما دست از بازی برداشتیم و افطار کردیم , هوا خیلی خوب بود و حسابی خوش گذ...
9 تير 1394

فلوراید تراپی

ظهر چون تفنگها و لباس های تیراندازی رو از سرکار و مسابقه روزجمعه آورده بودم مجبور شدم با ماشین برم خونه بعد که داشتم می رفتم خونه آقاجون , منشی دکتر نوغانی تماس گرفت و گفت معین کوچولو, امروز وقت فلوراید تراپی داره یادتون نره که بیاین منم گفتم باشه , وقتی رسیدم خونه آقاجون , معین کوچولو و سامان حوصله شون سر رفته بود برای همین منم گفتم که بیاین بریم خونه اونها هم حسابی خوشحال شدن و بردمشون خونه که باهم بازی کنند , اتفاقا امروز بعدازظهر بابارضا کار داشت و نمی تونست که معین رو پیش دکتر نوغانی ببره برای همین من و معین و سامان با هم سوار مترو شدیم و رفتیم مطب دکتر نوغانی . معین کوچولو کلا از دندونپزشکها می ترسه و خاطره خوبی نداره ولی چون سامان بود...
20 خرداد 1394

اومدن سامان جون به خونه ما

مامان و بابای سامان چند روزه که حسابی درگیر کارهای خونه جدیدشون هستند , شنبه , سامان به همراه معین کوچولو اومدن خونه ما و حسابی با هم بازی کردن , کلی به همه مون خوش گذشت , اولش کامپیوتر بازی کردن و بعدش رفتن خونه شون تا یه مقدار بابارضا کمک عمو حسین کنند بعدش هم دوباره با سامان برگشتیم خونه و با هم بازی کردیم , یه مقدار تنیس روی میز بصورت نشسته روی سرامیک ها , یه مقدار اجرای فوتبال واقعی توی خونه و دو دست هم فوتبال دستی بازی کردیم البته تیم معین و سامان قوی بودن و همش ما رو شکست می دادند . بعدش هم بابارضا با سامان و معین , PS بازی کرد . بعد شام خوردیم و به سامان گفتیم که شب رو اینجا بخواب ولی آقاجون اومد دنبالش و رفت . راستش معین همیشه دو...
13 دی 1393

ادامه عکس های قدیمی

عزیز دلم عاشق لاک پشت های نینجاست , برای همین براش لئوناردو رو براش خریدیم حالا هرشب اونو بغلش میکنه و باهش میخوابه , خیلی دوستش داره با معین کوچولو رفته بودم پارک و معین جوون با این کوچولو دوست شده بود اینم خلاقیت من به همراه معین توی خونه آقاجون وقتی که آقا رضا ( پسرعموی بابا ) داشتن دستشویی را کاشی می کردن با گل های مخصوص کاشی معین جون به همراه آترین- عزیز دل خودم - ( نی نی خاله آزاده ) معین فوق العاده آترین کوچولو رو دوست داره برای همین همیشه میگه بریم خونه خاله آزاده تا من با آترین بازی کنم جیگر طلای عمه فاطمه و امین آقا ( محمدجواد جان ) به همراه فرشته کوچولوی عمومهدی و طاهره خانوم (محمدصدرای گلم) ...
12 آذر 1393

آخرین جلسه کلاس فوتبال

دیروز آخرین جلسه کلاس فوتبال عزیز دلم بود و بالاخره تموم شد خیلی حیف شد آخه معین خیلی خیلی این کلاس رو دوست داشت , جلسه آخر قلب مامان کاپیتان شد و خودش اعضای تیمش رو انتخاب کرد , جلسه قبل هم سامان رو با خودش برد و سامان هم توی فوتبال , بازی کرد و یک گل هم زد توی این دوره کلاس فوتبال, معین کوچولوی من چهار تا گل زد خیلی هم قشنگ دروازه بانی کرد همش مربی اش و کمک مربی اش (آقای شریفی و آقای قدیمی) می گفت معین دروازه بانی اش خیلی خوبه , دیروز همش خودش رو توی زمین می انداخت زمین , بعد از بازی ازش پرسیدم چرا اینقدر خودت رو می اندازی زمین , گفت آخه مثل تلویزیون میخواستم که پنالتی بشه بعد یه پنالتی بزنم , کلی با مامانی و آقاجون و بابایی به این حرفش...
2 شهريور 1393

بازم یه هدیه قشنگ از طرف خدا

دیشب آقاجون زنگ زد و به معین یه خبر خیلی خیلی خوش دادن و گفتن که نی نی عمو مهدی بدنیا اومده, همه مون حسابی خوشحال شدیم من پای کامپیوتر نشسته بودم که معین با خوشحالی تموم اومد پیشم و گفت مامان نی نی عمومهدی اسمش محمدصدراس , آخ جون از فردا دیگه می تونم باهش بازی کنم گفتم خداروشکر حالا میخوای باهش چی بازی کنی میگه مثلا توپ بازی گفتم آخه خیلی کوچولویه از محمد مهرداد هم کوچیکتره میگه نه حالا بزار من از فردا باهش بازی می کنم فکر میکنه الان یه نی نی اندازه خودشه فردا که محمدصدرا رو ببینه حسابی غافلگیر میشه , همه مون حسابی خوشحال شدیم دل تو دلمون نبود که زودتر ببینیمش ولی چون یازده شب بود بابا رضا گفت الان که راه نمیدن و امشب نمیشه دیدش ولی خیل...
26 خرداد 1393

بیرون رفتن با درسا و خاله ها

  با خاله ها رفتیم بیرون کلی بهمون خوش گذشت  جای شما خالی معین و درسا دیزی سفارش دادن و بقیه قفقازی ولی فکر کنم غذای این دو تا کوچولو خیلی خوشمزه تر بود همشم میگفتن ما آبگوشت خوردیم ! البته اینجا معین کوچولو گردنش درد می کرد ولی کلی خوش گذشت و با درسا کلی بازی و شیطونی کردن ...
5 آبان 1392