معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

یه خاطره قشنگ از معین کوچولو

1393/3/26 9:03
241 بازدید
اشتراک گذاری

یه روز معین جون همش می گفت بیا بازی منم که خیلی کار داشتم گیجاحساس کردم که از من ناراحت شد غمگینو بعدش رفت دنبال کار خودش, فردای اون روز وقتی از سرکار اومدم گفت بیا بازی خندونکمنم گفتم دمپایی روفرشی ام رو پیدا کنم بعدش باهت بازی می کنم هر چی گشتم پیدا نشد غمگینخودش هم اومد کمک من و پیداش نکرد تا اینکه باباش به شوخی گفتخندونک شاید کسی انداخته تو آشغالی یک دفعه معین برق سه فاز گرفتش تعجبو بدو بدو رفت سمت سطل زباله و گفت اینجاست بعدش من اون رو پیدا کردم سوالو شستم و خودش اعتراف کرد گفت که دیروز نیومدی بازی منم دمپایی ات رو انداختم آشغالیبدبو و کلی خندید خنده, راستش شانس آوردم که دیشبش آشغالها رو نگذاشتم بیرون وگرنه دیگه بدون دمپایی شده بودمآرام

راستی معین رو کچل کردیم کچلالبته اون هم ماجرا داشت , باباش گفت می برمش اصلاح وقتی که اومد کچل اومد من که شوک شده بودم شاکیمونده بودم بگم چرا اینکار رو کردی ترسیدم که اعتماد به نفس معین ضعیف بشه با خوشحالی عجیب و غریبی گفتم چقدر قشنگ شدی خجالتبعدش از باباش پرسیدم چه جوری راضیش کردی گفت با یک سک سک راضی شد زبانولی خیلی خوب شد آخه معین گرماییه حسابی الان لذت می بره

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)