یه خاطره قشنگ از معین کوچولو
یه روز معین جون همش می گفت بیا بازی منم که خیلی کار داشتم احساس کردم که از من ناراحت شد و بعدش رفت دنبال کار خودش, فردای اون روز وقتی از سرکار اومدم گفت بیا بازی منم گفتم دمپایی روفرشی ام رو پیدا کنم بعدش باهت بازی می کنم هر چی گشتم پیدا نشد خودش هم اومد کمک من و پیداش نکرد تا اینکه باباش به شوخی گفت شاید کسی انداخته تو آشغالی یک دفعه معین برق سه فاز گرفتش و بدو بدو رفت سمت سطل زباله و گفت اینجاست بعدش من اون رو پیدا کردم و شستم و خودش اعتراف کرد گفت که دیروز نیومدی بازی منم دمپایی ات رو انداختم آشغالی و کلی خندید , راستش شانس آوردم که دیشبش آشغالها رو نگذاشتم بیرون وگرنه دیگه بدون دمپایی شده بودم
راستی معین رو کچل کردیم البته اون هم ماجرا داشت , باباش گفت می برمش اصلاح وقتی که اومد کچل اومد من که شوک شده بودم مونده بودم بگم چرا اینکار رو کردی ترسیدم که اعتماد به نفس معین ضعیف بشه با خوشحالی عجیب و غریبی گفتم چقدر قشنگ شدی بعدش از باباش پرسیدم چه جوری راضیش کردی گفت با یک سک سک راضی شد ولی خیلی خوب شد آخه معین گرماییه حسابی الان لذت می بره