خرید کادوی محمدصدرا و عیادت از عمه فاطمه
بالاخره جمعه موفق شدیم که بریم و واسه محمدصدرا کادو بخریم , معین که همش می گفت اینو بخریم نه این یکی رو بخریم نه فلان چیز رو بخریم بالاخره رضایت داد و یک پتو با رنگ پتوی خودش ولی با طرح متفاوت بخریم به نظر خودمون کادوی خیلی بدرد بخوری بود چون پتوی معین رو عزیز از تهران خریده بود و حسابی به دردمون خورد مثلا صبحا که معین رو می بریم خونه آقاجون , پتو رو می ندازیم روش , تا بیدار نشه و یا توی مسافرت با خودمون میبریم بالاخره معین خیلی اونو دوست داره انشاا... محمدصدرا هم دوستش داشته باشه و به دردش هم بخوره بعدش اومدیم خونه و واسه افطار فلافل درست کردم
عمه فاطمه چند روزه که مریضن و توی خونه شون هستن و هیچ جا نمیرن , جمعه دلمون تنگ شده بود و به آقاجون گفتیم که بریم خونه امین آقا و آقاجون هم گفتن که بریم , بالاخره رفتیم و قرار بود عمو مهدی و طاهره خانوم و محمدصدرا هم بیان ولی بعدش با یکی از دوستاشون رفتن بیرون و معین کلی انتظار کشید پس کی محمدصدرا میاد چند بار هم توی خونه عمه فاطمه گفت پس چرا نیومدن , تا اینکه ما ستایش رو دیدیم و بعدش گفتیم که دیگه عمومهدی نمیاد حتما محمدصدرا هم خوابیده و بالاخره قانع شد که بریم خونه خودمون البته با اخم و ناراحتی, انشاا... عمه فاطمه زود زود زود خوب بشن تا همه مون خوشحال بشیم بعدش اومدیم خونه و واسه سحری برنج و کباب درست کردم و معین از فرصت استفاده کرد و تا یک شب بازی کرد
شنبه هم که از سرکار اومدم معین رو بردم کلاس فوتبال بعدش هم واسه افطار سالاد الویه درست کردم و بعد افطار هم به اصرار معین رفتیم خونه آقاجون تا کادوی محمدصدرا رو بدیم با معین رفتیم کاغذ کادو خریدیم که آقا, کاغذ کادوی پو رو انتخاب کرد بعدش رفتیم خونه آقاجون که عمومهدی و طاهره خانوم و محمدصدرا هم خونه آقاجون بودن و معین با ذوق کادو رو داد ولی محمدصدرا خواب بود و همش انتظار می کشید تا محمدصدرا بیدار بشه ولی چون بیدار نشد و معین هم طاقت نداشت , کادو رو باز کرد و کلی خوشحال بود که این پتوی باگزبانیه و همش روی خودش مینداخت و کلی من رو عصبانی کرد که کثیف می شه ولی گوش نمیداد تا اینکه خودم جمعش کردم تا دیگه معین بهش دست نزنه , بعدش معین بالای سر محمدصدرا نشست و همش محمدصدرا رو صدا میکرد تا شاید بیدار بشه ولی اون فرشته کوچولو اصلا دم به تله نمی داد و بیدار نمی شد و وقتی بیدار شد که ما میخواستیم بریم و معین هم گریه کرد و گفتم فردا صبح می بینیش و قانع شد که بریم خونه , وقتی رسیدیم خونه می گه مامان با هم بازی کنیم ولی چون پاهام درد می کنه نشسته بازی کنیم گفتم آخه ساعت دوازده و نیم شبه , بخواب فردا بازی می کنیم ولی قبول نکرد و بابا رضا مجبور شد باهش بازی کنه و من هم برنج و مرغ سوخاری واسه سحر درست کردم