روزهای سوم و چهارم عید
این روزا بابا رضا هر روز صبح می رفت سرکار و من به اتفاق معین از خواب بیدار می شدیم و کلی بازیهای جورواجور می کردم مثلا ریحانه جون بازی ( مهد کودک بازی ) مغازه بازی , توپ بازی , ماشین بازی , چسبوندن کاغذهای تیکه شده , پریدن از روی بالش ها , بالا بلندی و کلی بازیهای مختلف , تازه وقتی که می رفتم ناهار درست کنم همش معین غر می زد مامان بیا بازی , ناهار نمیخواد , ما که بازی نکردیم , نمی دونم کی از بازی سیر میشه هرچی بازی می کنیم بازم کمه و همش انتظار بازی داره , وقتی که می بینه ازش ناراحت میشم که میگه بازی , میگه خب واسم دو تا بچه بیارین تا من باهشون بازی کنم دیگه هم به شما کار نداشته باشم , همش دنبال همبازی میگرده
روز سوم , بعدازظهر دایی حسین و امین آقا به همراه خانواده های محترمشون اومدن خونه ما و معین کلی با مریم و محمدجواد بازی کرد و حسابی بهش خوش گذشت و آخر شب ما به همراه اونها رفتیم خونه عمو مهدی ولی خیلی دیروقت بود اونجا سریال پایتخت رو نگاه کردیم و بعد رفتیم خونه خوابیدیم
روز چهارم خیلی دیر بیدار شدیم , ظهر رفتیم خونه آقاجون که بابارضا توی رنگ کردن خونه به آقاجون کمک کنند , تازه سامان هم بود و معین و سامان کلی رنگ کاری کردن و حسابی از خودشون خلاقیت نشون می دادن , ناهار ( کشک و بادمجون خیلی خیلی خوشمزه ) اونجا بودیم بعدش من و معین رفتیم خونه که کلید رو جا گذاشتیم و بابارضا و سامان کلید رو آوردن و معین و سامان با هم بازی کردن تا اینکه عمو حسین و خاله سمیه و نازنین و محمد مهرداد اومدن , عزیز یه روتختی و لحاف میکی موس واسه معین فرستاده بود که خاله سمیه برامون آورد