معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

روزهای سوم و چهارم عید

1393/1/5 8:49
173 بازدید
اشتراک گذاری

این روزا بابا رضا هر روز صبح می رفت سرکار ناراحتو من به اتفاق معین از خواب بیدار می شدیم و کلی بازیهای جورواجور می کردم لبخندمثلا ریحانه جون بازی ( مهد کودک بازی ) مغازه بازی , توپ بازی , ماشین بازی , چسبوندن کاغذهای تیکه شده , پریدن از روی بالش ها , بالا بلندی و کلی بازیهای مختلف , تازه وقتی که می رفتم ناهار درست کنم همش معین غر می زدعصبانی مامان بیا بازی , ناهار نمیخواد , ما که بازی نکردیم , نمی دونم کی از بازی سیر میشه متفکرهرچی بازی می کنیم بازم کمه و همش انتظار بازی داره , وقتی که می بینه ازش ناراحت میشم که میگه بازی , میگه خب واسم دو تا بچه بیارین تا من باهشون بازی کنم دیگه هم به شما کار نداشته باشم قهقهه, همش دنبال همبازی میگردهبغل

روز سوم , بعدازظهر دایی حسین  و امین آقا به همراه خانواده های محترمشون اومدن خونه ما و معین کلی با مریم و محمدجواد بازی کرد و حسابی بهش خوش گذشت و آخر شب ما به همراه اونها رفتیم خونه عمو مهدی ولی خیلی دیروقت بود اونجا سریال پایتخت رو نگاه کردیم و بعد رفتیم خونه خوابیدیمخواب

روز چهارم خیلی دیر بیدار شدیم , ظهر رفتیم خونه آقاجون که بابارضا توی رنگ کردن خونه به آقاجون کمک کنند , تازه سامان هم بود و معین و سامان کلی رنگ کاری کردن و حسابی از خودشون خلاقیت نشون می دادن , ناهار ( کشک و بادمجون خیلی خیلی خوشمزه ) اونجا بودیم خوشمزهبعدش من و معین رفتیم خونه که کلید رو جا گذاشتیم خنثیو بابارضا و سامان کلید رو آوردن و معین و سامان با هم بازی کردن تا اینکه عمو حسین و خاله سمیه و نازنین و محمد مهرداد اومدن , عزیز یه روتختی و لحاف میکی موس واسه معین فرستاده بود که خاله سمیه برامون آورد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)