معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

روز پنجم عید

1393/1/6 7:33
257 بازدید
اشتراک گذاری

امروز صبح دیگه باید می رفتم سرکار , دیروز رضا جان و عمو حسین پکیج رو دستکاری کرده بودن و صبح که بیدار شدیم خونه سرد بود و منم تا کارهام رو انجام بدم گوشی موبایلم رو یادم رفت بردارم , خوشبختانه به سرویس رسیدم و رفتیم سرکار , اونجا , خانم کیانی , سمانه و بقیه همکاران رو دیدم بعدش رفتم خونه که دیدم خاله فاطمه چند بار به موبایلم زنگ زده و خاله سمیه هم  زنگ زده و بعدش که من جواب ندادم پیام داده که واسه جمعه ظهر برنامه ریخته و غیره , معین هم شروع کرد به تعریف کردن ماجرای اون روز , گفت رفته نمایشگاه یه عالمه صداهای تفنگ میومده بعد هلی کوپتر داشته و صدای هلی کوپتر رو در می آورد و شروع کرد با هواپیماها و موتورش به بازی کردن معلوم بود داره فیلمی که دیده رو اجرا می کنه , از بابا رضا که ماجرا رو پرسیدم گفت که امروز با عمومهدی و طاهره خانوم و آقاجون و مامانی و همه , رفتن و فیلم چ رو نگاه کردن اونم توی سینما نه نمایشگاه خنده, دیگه معین گیر داد به اینکه مامان بیا بازی کن یه بازی جالبیه این هواپیما مال تو و حسابی واسه خودش نقش اجرا می کرد , همش دنبال همبازی می گرده , دیروزم به خاله سمیه اش می گفت خاله , محمد مهرداد رو بزار پیش ما باشه وقتی که بزرگ شد بعد بیا ببرش , من باهش بازی میکنم که گریه نکنه , البته واقعا وقتی معین ماشین بازی میکرد محمد مهرداد همش به معین نگاه می کرد و ساکت می شد

بعدازظهر خاله فاطمه و عباس آقا , اسماء خانم و زهرا و سمیه اومدن خونه ما و معین جون رو حسابی خوشحال کردن لبخند, خوشبختانه زهرا می دونه چه جوری معین رو بدون کامپیوتر سرگرم کنه و کلی با هم بازی کردن بعدش ما به همراه آقاجون رفتیم خونه حسین آقا ( داداش ملیحه خانوم ) اونجا هم خوب بود وقتی که برگشتیم دیدیم عجب برفی گرفته بعدش رفتیم خونه آقاجون و بعدش امین آقا و عمه فاطمه و محمدجواد اومدن و تولد بازی داشتیم آخه تولد آقاجون بود

البته توی اسفند هم تولد مامانی بود و اون روز رو هم جشن گرفتیم و کلی کیک و ژله و میوه و خوراکی خوردیم

خوشبختانه واسه تولد آقاجون , سامان هم بود و اینطوری بیشتر بهمون خوش گذشت

محصل

گروه گل یاس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)