خاطرات این روزها
معمولا پنج شنبه و جمعه رو در باغ بسر می بریم معین کوچولوی من ، جدیداً خیلی لجباز شده و باید به کارهاش بی تفاوت باشم وگرنه خیلی اذیت می کنه , حرفهای منو تو بازیهاش با اسباب بازیهاش می گه مثلاً : دور شما بگردم ؛ چرا همش گریه گریه می کنی ؛ گریه نکن ، مامان مي ره كار زود مياد ؛ من شما رو دوست دارم از كاميون بازي خيلي خوشش مياد همش تو باغ با بيلش پر از شن مي كنه و مي بره يه جاي ديگه خالي ميكنه شنبه بعدازظهر بردمش پارك و از اونجا رفتيم خونه ، بابايي تا ديروقت نيومد ، معين كوچولو هم خيلي چشم انتظار بود ، واسش سوپ و شيربرنج درست كردم همه رو خورد . يك شنبه رفته بوديم دندونپزشكي ، واسه من ، اونجا ...