خاطرات این روزها
معمولا پنج شنبه و جمعه رو در باغ بسر می بریم معین کوچولوی من ، جدیداً خیلی لجباز شده و باید به کارهاش بی تفاوت باشم وگرنه خیلی اذیت می کنه ,
حرفهای منو تو بازیهاش با اسباب بازیهاش می گه مثلاً :
دور شما بگردم ؛ چرا همش گریه گریه می کنی ؛
گریه نکن ، مامان مي ره كار زود مياد ؛ من شما رو دوست دارم
از كاميون بازي خيلي خوشش مياد همش تو باغ با بيلش پر از شن مي كنه و مي بره يه جاي ديگه خالي ميكنه
شنبه بعدازظهر بردمش پارك و از اونجا رفتيم خونه ، بابايي تا ديروقت نيومد ، معين كوچولو هم خيلي چشم انتظار بود ، واسش سوپ و شيربرنج درست كردم همه رو خورد .
يك شنبه رفته بوديم دندونپزشكي ، واسه من ، اونجا يه مجسمه خوشگل بود و بهش گير داده بود و مي خواست بياردش خونه با كلي كلك راضيش كرديم كه اونو بر نداره حسابي اونجا شيطوني كرد و باباشو اذيت كرد .
ديروز با آقاجون و ماماني رفته بود باغ و حسابي بهش خوش گذشته بود و من از سركار رفتم اونجا ، با كاميونش بازي مي كرد ، ماماني نميزاشت تا با سگهاي وحيدآقا بازي كنه و معينم گير داده بود كه بريم پيش اون سگ بزرگه ، تا ساعت شش و نيم اونجا بوديم بعد اومديم خونه ، ديگه خيلي اذيت مي كرد فكر كنم خوابش مي اومد ، زود غذا خورديم و خوابيديم .حسابي با لجبازيهاش منو عصباني كرد ، آخه به سختي مسواك زد و همش نق مي زد ولي موقع خواب يه كم صداش گرفته بود.