معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

محرم سال 97 و تعزيه خواني

عزيز دلم از چند روز مونده به محرم ، تمام واقعه تعزيه خواني رو اجرا مي كنه و براي خودش سرگرمه ، از بس كه ميخونه ، من و بابارضا صدامون دراومده و همش ميگيم بسه ديگه اينقدر نخوون ، ميگه دوست دارم ، ديگه نقشي نيست كه براي خودش اجرا نكنه ، حر ، حضرت علي اكبر ، حضرت عباس ، امام حسين . بعضي اوقاتم دست و پا شكسته حضرت قاسم رو اجرا مي كنه ، البته نقش شمر و ... هم با زبون بچگي اش براي خودش اجرا مي كنه كلا توي محرم علاوه بر فوتبال كه يكي از سرگرمي هاي ثابتشه ، تعزيه خواني هم اضافه مي شه واسه فوتبال كه اومده روي ديوار با گچ براي خودش دروازه كشيده و براي خودش تمرين ميكنه اين شوت رو ميخوام بالا سمت راست بزنم ، اين شوت رو ميخوام بالا سمت چپ بزنم و كلي...
1 مهر 1397

اومدن خبر خوب

بالاخره دعاهای معین برآورده شد و به آرزوش رسید از بس از خدا و امام رضا یه جایزه خاص خواست هرچی منو بابارضا میگفتیم چون هردومون میریم سرکار , نمیشه , قبول نمیکرد , میگفت اگه برام نی نی نیارید میرم پیش خدا و اونجا ازتون گله میکنم خلاصه روز 26 شهریور ساعت 20:36 دقیقه خدا خبر دادن این هدیه رو داد بله !! خدای بزرگ توی دل مامان معین یه هدیه ناز ناز گذاشته بود که نمی دونستیم دخمله یا پسر!!! خدا این هدیه رو فقط و فقط بخاطر دعاهای معین کوچولو برآورده کرده و به ما نگاه کرده خدایا شکرت که دعاهای بچه های پاک و بی ادعا رو برآورده میکنی راستش چون معین خیلی دعا میکرد , ما هم همون شب خبر اومدن نی نی توی دل مامان رو بهش گفتیم قیافه اش...
26 شهريور 1397

9 سالگي پرفسور كوچولو

امسال به درخواست آقا آقاها قرار شد دو تا تولد بگيرم گفتم چرا گفت دوست دارم يه تولد كوچولو توي كلاس فوتسالم بگيري ، يه تولد ديگه هم توي خونه با دوستاي مدرسه ام . گفتم باشه بازم ببينم تا شرايط چي پيش بياد پس فعلا نقد رو بچسبيم و تولد توي كلاس فوتسال رو بگيريم اتفاقا 10 شهريور ، شنبه بود كه فرشته كوچولو كلاس داشت براي همين مرخصي گرفتم و با هم رفتيم يك كيك خوشگل و تازه با شمع خريديم و راهي كلاس فوتسال شديم ، بعداز تمرين و مسابقه ، نوبت به برگزاري جشن تولد بود ، بچه ها كه از ماجرا باخبر بودن يواش كنار ديوار قايم شدن وقتي كه معين كفش هاشو در آورد و كفش هاي ديگه اش رو پوشيد و وارد سالن شد همه با هم جيغ و دست و هورا كشيدن و گفتن : تولد ، تولد ، ت...
11 شهريور 1397

عروسي عمو حسن

خدا همه جوونها رو خوشبخت و عاقبت بخير كنه 24 تيرماه ، همزمان با سالروز ولادت خانوم فاطمه معصومه ، عروسي فاطمه خانم و عمو حسن هم برگزار شد، معين هم لحظه شماري مي كرد همش ميگفت كي عروسي ميگيريم ، آخه آقاجون رو براي بعضي از سفارش ها مثل بستني، عكس و ... همراهي كرده بود و حسابي براي خودش تجربه كسب كرده بود جديدا همش توي مكالماتش با من ميگفت مرحمت زياد ، بهش گفتم چرا همش اينو مي گي ، گفت : آخه آقاجون توي تلفنهاشون ميگن ، واي از دست اين پسربچه هاي شيطون عزيز دلم از شلوغي كه عمو حسين از بجنورد مياد ، عمو حسن از تهران مياد و مهمون از گناباد مياد ، خوشش مياد و دلش ميخواد هميشه اين شلوغيها باشه و بهش خوش بگذره خلاصه عروسي به خير و خوشي برگ...
27 تير 1397

تابستون و كلاسهاي تابستاني سال 97

طبق روال هر سال ، من و معين به دنبال كلاسهاي مختلف تابستوني !!!! خداروشكر تابستون خوبي بود و كلي خوش گذشت امسال معين جون درگير كلاسهاي زير بود : فوتسال ، روزهاي زوج ( صبح ) فوتبال ، روزهاي زوج ( بعدازظهر ) خط تحريري Ucmas يا همون چرتكه يه چند تا كلاس ديگه هم ميخواستم ثبت نام كنم ولي چون واسه صبحها مشكل داشتم نشد كه براش بنويسم
25 تير 1397

ماه مبارك رمضان سال 97

امسال توي ماه مبارك ، تعطيلات خوبي بهمون خورد كه من و معين ، بابارضا رو مجبور كرديم كه بريم تهران ، هر چي بابارضا گفت روزه هام خراب ميشه ، ما اصرار كرديم كه آخه ديگه اين تعطيلات پيش نمياد ، خلاصه عازم تهران شديم و حسابي بهمون خوش گذشت ، البته من كه روزه ميگرفتم ولي چون خيلي اين ور، اون ور مي رفتيم ، زياد چيزي متوجه نمي شدم عمو حسن رو هم توي تهران ديديم و عزيز دلم حسابي خوشحال بود همش با محمد مهرداد بازي مي كرد و آقاجون رو مجبور به بردن به پارك مي كرد اتفاقا اولين شب قدر توي تهران بوديم و خانوادگي با مداحي آقا رضا قرآن به سر گذاشتيم و حسابي دلهامون معنوي شده بود . اين قدر سميه و نازنين و بقيه خوششون اومده بود كه همش به آقا رضا مي گفت...
20 خرداد 1397

نوروز 97

امسال عيد برنامه ريزي خيلي خوبي داشتيم و تونستيم از تعطيلات عيدمون حداكثر استفاده رو ببريم ، هفته اول عيد رو توي مشهد بوديم و به ديد و بازديد عيد رفتيم و ميهمانهاي زيادي داشتيم كه با حضورشون خونه مون گرم تر مي شد. هفته دوم رو به تهران رفتيم و اونجا هم حسابي بهمون خوش گذشت . هم آقاجون و عزيز و خاله ها و بچه هاشون و عموحسين رو ديديم و هم به جاهاي ديدني تهران رفتيم. يه روز پارك ژوراسيك ، يه روز باغ كتاب ، يه روز پل طبيعت ، بازار و جاهاي ديدني ديگه كه كلي به فرشته كوچولوي من خوش گذشت. از همه مهمتر اين بود كه با قطار رفتيم و با قطار برگشتيم ، عزيز دلم قطار رو از هواپيما و ماشين بيشتر دوست داره و براي خودش توي قطار پادشاهي مي كنه . آخرش د...
15 فروردين 1397