معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

نیمه شعبان سال 1394

1394/3/15 23:4
199 بازدید
اشتراک گذاری

من و معین و بابارضا تصمیم گرفتیم که واسه نیمه شعبان بریم تهران و یه سر به عزیز و آقاجون بزنیم , آقاجون مشهد یه نامه واسه آقاجون تهران نوشتن و به معین دادن و گفتن کسی اینو نخونه و فقط بدی آقاجون تهرانت بخونه , خلاصه ما عازم تهران شدیم و بابارضا همش میخواست نامه رو بخونه که من و معین نمیگذاشتیم , شب رو شاهرود خوابیدیم و صبح زود راه افتادیم و ساعت 9 به تهران رسیدیم هوا حسابی گرم بود اونجا صبحونه خوردیم , آقاجون تهران خونه نبودن و معین منتظر بود که بیان تا نامه رو بهشون بدن , خلاصه آقاجون تهران اومدن و معین نامه رو بهشون داد و آقاجون نامه رو خوندن که توی نامه نوشته بودن واسه معین تبلت بخرین که مامان و باباش نمی خرن , کلی از دست نامه خندیدیم ولی هر چی عزیز گفتن ما گفتیم فعلا صلاح نیست که بخرین توی یه فرصت مناسب براش میخریم آخه معین خیلی زیاده روی می کنه خلاصه بازهم ما موافقت نکردیم تا عزیز , تبلت بخرن , عمو حسن هم اومدن خونه عزیز و این چندروز همگی دور هم بودیم شب ولادت حضرت مهدی یه گروه به فرماندهی بابارضا شدیم و از این کوچه به اون کوچه رفتیم و کلی خوراکی خوردیم که داشتیم می ترکیدیم , ساعت 9 شب هم توی کوچه مون , مراسم اجرا می کردن و خواننده آورده بودن و تأتر اجرا کردن و کلی دل مردم رو شاد کردن ما هم نشستیم و تماشا کردیم , روی هم رفته مسافرت خوبی داشتیم ولی هوا خیلی گرم بود که نمیتونستیم زیاد بریم بیرون و بگردیم بیشتر توی خونه بودیم , معین که کلی با محمدصدرا و محمد امین و نازنین بازی کرد آخرش هم دلش نمیخواست برگردیم مشهد و می گفت که زوده , بعداز ماه رمضون بریم مشهد ( این جمله رو از عزیز یاد گرفته بود ) دوباره توی راه برگشت شب رو توی شاهرود خوابیدیم و فردا صبح زود دوباره راه افتادیم که به هوای گرم نخوریم

این عکس رو قبل از اینکه بریم تهران وقتی معین رو برده بودیم آرایشگاه , دم در آرایشگاه گرفتم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)