معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

ما ؛ دوباره برگشتیم

سلام به همه دوستان و آشنایان شرمنده که دقیقا یک سال و پنج ماه و سیزده روز غیبت داشتم  , راستش توی این مدت درگیر درس شده بودم و حسابی معین کوچولو و باباش رو اذیت کردم , بالاخره دیروز تموم شد و فارغ التحصیل شدم , واقعا فکر نمی کردم که دوره کارشناسی ارشد اینقدر سخت باشه و همش فکر می کردم که مثل دوره کارشناسی باشه ولی دیروز روز دفاعیه بود و بالاخره من تونستم این دوره سخت را با موفقیت و با کمک رضا و معین بگیرم , از تمام کسانی که بهم پیام میدادن که کجایی و چرا وبلاگ رو آپدیت نمی کنی , ممنون هستم ولی اگه خدا بخواد از امروز ماجراهایی که توی این دوره اتفاق افتاد و ماجراهای جدید را می نویسم که خاطراتمون به فراموشی سپرده نشه به امید دی...
20 شهريور 1392

تبريك سال جديد

       سلام دوستان ، اميدوارم سال جديد ، سال نهنگ يا اژدها ،  براي همگي سرشار از شادي و سلامتي و توفيق روزافزون باشه باز هفت سين سرور ماهي و تنگ بلور سکه و سبزه و آب نرگس و جام شراب باز هم شادي عيد آرزوهاي سپيد باز ليلاي بهار باز مجنوني بيد باز هم رنگين کمان باز باران بهار باز گل مست غرور باز بلبل نغمه خوان باز رقص دود عود باز اسفند و گلاب باز آن سوداي ناب کور باد چشم حسود باز تکرار دعا يا مقلب القلوب يا مدبر النهار حال ما گردان، تو خوب راه ما گردان، تو راست باز نوروز سعيد باز هم سال جديد باز هم لاله عشق خنده و بيم و اميد ...
14 فروردين 1391

شروع روزهاي كاري در سال 1391

صبح معین کوچولو خواب بود كه ما رفتیم سرکار ، بعدازظهر ، وقتي رسيدم حسابي خسته بود و زود لباسهامون رو عوض كرديم،و معي كوچولو كفش قشنگش رو پوشيد  و رفتيم خونه آقاي اسكندري و شب هم دعوت عمو مهدي بوديم و حسابي عمو مهدي و طاهره خانوم رو اذيت كرديم ولي حسابي خوش گذشت كلي معين خوشحال بود اولش كه لحظه شماري مي كرد كه كي عمه مياد تا همگي با هم بريم خونه عمو مهدي تا عمه جون اومد گفت بريم ، ولي چون ديد عمه اومده توي خونه آقاجون با ناراحتي گفت يعني ديگه نمي ريم خونه عمومهدي ، ما هم خنديديم و گفتيم چرا ، پاشو بريم و زودتر از همه رفت خونه عمو مهدي ، ديگه خيلي شيطوني كرد و بهش خوش گذشت و جاتون خالي ، شام خوش...
7 فروردين 1391

ماجراهاي ايام عيد

روز دوم عيد ، بابا رضا رفت سركار و تا ظهر نيومد و بعدازظهر رفتيم خونه امين آقا و عمه خانوم ، حسابي جاتون خالي بود خوش گذشت يه شكلاتهاي خوشمزه اي داشتن ، حسابي چسبيد ، بعدش رفتيم خونه . خاله اكرم ( دوست قديمي مامان توي تهران ) كه برام نظر مي دن ، به همراه خانواده شون اومده بودن مشهد ، يه هتلي نزديك خونه ما ، روز سوم عيد اومدن خونه ما اما خودشون تنها ، خانواده شون نيومدن ، حسابي مامانم خوشحال شده بود و دو ساعتي پيش ما بودن ، معين كوچولو هم كه همش غر مي زد كه بيا با من بازي كن آخه به خاله اكرم حسودي مي كردكه چرا مامان پيش خاله اكرمه و همش با ايشون صحبت مي كنه ، بعدش بابارضا اومد و مامان رو نجات داد و مامان تونست چند دقيقه اي با دوستش يا...
4 فروردين 1391

سال تحويل 1391

اميدوارم عيد همگي دوستان مبارك باشه ؛ امسال ما هفت سين جديد و قشنگي نداشتيم آخه با توجه به مسافرتي كه پيش اومد اكثريت كارهام موند ، وقتي رسيديم مشهد ، ديگه بابارضا رفت سركار و تا ساعت 20 روز دوشنبه يعني شب قبل از سال جديد نيومد و وقتي كه اومد اونقدر خسته بود كه ديگه نميشد بگيم بريم خريد كنيم ، معين كوچولو هم همش دلش مي خواست همه چي رو بهم بريزه ، آقاجون و عمو حسين و خاله ها اومدن مشهد ، البته اونها سال تحويل رفتن حرم امام رضا ، من و رضا هم با هم سر سفره بوديم و معين و محمد امين هم خوابيده بودن و سال جديد آغاز شد ، موقع سال تحويل خيلي لحظه قشنگيه ، اينم سفره هفت سين        بعدش معين رو بيدار ك...
3 فروردين 1391

مسافرت قبل از سال 1391 و ماجراي چهارشنبه سوري

         عزيزان دل ، جاتون خالي ، آخرسال 1390 يك دفعه يك مسافرت كاري براي من و معين كوچولو پيش اومد حسابي جاتون خالي بود ولي خيلي يك دفعه اي بود مثلا امروز فهميدم كه بايد بريم مسافرت و فرداش به راه افتاديم . مسافرت كاملا فشرده اي بود ، جاتون خالي . به عزيز و آقاجون هيچي نگفتيم كه مي خوايم بيايم تهران ،من و معين با قطار رفتيم تهران ، صبح وقتي عزيز ، مارو ديد حسابي تعجب كرده بود حتي يك درصد هم احتمال نمي دادن كه ما بريم تهران ، خيلي خوشحال شدن ، آقاجون و خاله ها و عمو حسين و نازنين و محمد امين ، حسابي از ما پذيرايي كردن، معين هم خيلي به خونه خاله اكرم علاقه داشت همش مي گفت اونجا باشيم . ...
29 اسفند 1390

خاطرات هفته های گذشته

سلام , خدمت دوستان عزیز , خیلی وقت بود که به وبلاگ قندعسلم سر نزده بودم حالا تا جایی که یادم باشه خاطرات این چند وقت رو می نویسم : بالاخره بخیه های معین کوچولو رو کشیدیم و چون بابا رضا بهش قول داده بود که اگه پسر خوبی باشه واست سه چرخه می خرم براش یه سه چرخه قشنگ و قرمز رنگ خرید معین خیلی خوشش اومد و حسابی سرگرمش شده بود توی دورانی که مریض بود خیلی به تلویزیون و سی دی های کارتونی علاقه مند شد که دیگه داشت زیاده روی می کرد واسه همین بابارضا تحرمیش کرد دیگه اینکه به سرزمین عجایب رفتیم و حسابی جاتون خالی بود با محمد جواد و عمو حسن رفتیم و کلی بهمون خوش گذشت ماشین برقی&zw...
27 اسفند 1390

بازی های جدید معین کوچولو

بازی هایی که خیلی سرگرمش میکنه   یکی ماشین بازیه که خیلی علاقه داره یکی دیگه مغازه بازی , همش دوست داره ما رو ببره مغازه ( توی خونه ) و واسه مون سک سک ,‌خوراکی و اسباب بازی بخره یکی دیگه خاله بازی , میگه تو , بچه من باش و با من یا بابا رضا حسابی بازی می کنه که هلاک میشیم یکی دیگه هیئت بازی , یعنی طبل بر می داره و شروع می کنه به خوندن , ای وای حسین ما را         هیهات تشنه کشتن           غریب کربلا را             هیهات سر بریدن یا اینکه : بر مشامم...
6 اسفند 1390