ماجراهاي ايام عيد
روز دوم عيد ، بابا رضا رفت سركار و تا ظهر نيومد و بعدازظهر رفتيم خونه امين آقا و عمه خانوم ، حسابي جاتون خالي بود خوش گذشت يه شكلاتهاي خوشمزه اي داشتن ، حسابي چسبيد ، بعدش رفتيم خونه .
خاله اكرم ( دوست قديمي مامان توي تهران ) كه برام نظر مي دن ، به همراه خانواده شون اومده بودن مشهد ، يه هتلي نزديك خونه ما ، روز سوم عيد اومدن خونه ما اما خودشون تنها ، خانواده شون نيومدن ، حسابي مامانم خوشحال شده بود و دو ساعتي پيش ما بودن ، معين كوچولو هم كه همش غر مي زد كه بيا با من بازي كن آخه به خاله اكرم حسودي مي كردكه چرا مامان پيش خاله اكرمه و همش با ايشون صحبت مي كنه ، بعدش بابارضا اومد و مامان رو نجات داد و مامان تونست چند دقيقه اي با دوستش ياد قديما كنه
روز چهارم عيد خاله اكرم رفت تهران ، ما هم رفتيم باغ امين آقا ، حسابي خوش گذشت ، آقاجون کارهای باغ رو انجام می دادن , مامانی و طاهره خانوم و عمو مهدی هم مشغول آتیش روشن کردن بودن , ما هم با محمد جواد بدمينتون بازي كرديم ، ولی چون زمین خراب بود بعد همگی با هم زمین بازی رو درست کردیم و مشغول بیل زدن شدیم بعدش همگی با هم , وسطي و مسابقه طناب كشي بازي كرديم ، آخرش هم بازي زو ( كبُدي ) رو انجام داديم و مامانی و عمه هم قبل از سم پاشی تموم سبزی ها رو چیدن و خيلي خوب بود شب رسيديم خونه آقاجون و اونجا استراحت كرديم و رفتيم خونه ، بعدش بابارضا با معين كلي بازي كرد و من هم ماكاروني درست كردم و چای و شام خورديم ولي آقا معين تا ساعت سه و نيم صبح نخوابيد ، حسابي خسته بودم ، روز بعدش بايد مي رفتيم سركار ، خيلي سخت بود