معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

روز پنجم عید

امروز صبح دیگه باید می رفتم سرکار , دیروز رضا جان و عمو حسین پکیج رو دستکاری کرده بودن و صبح که بیدار شدیم خونه سرد بود و منم تا کارهام رو انجام بدم گوشی موبایلم رو یادم رفت بردارم , خوشبختانه به سرویس رسیدم و رفتیم سرکار , اونجا , خانم کیانی , سمانه و بقیه همکاران رو دیدم بعدش رفتم خونه که دیدم خاله فاطمه چند بار به موبایلم زنگ زده و خاله سمیه هم  زنگ زده و بعدش که من جواب ندادم پیام داده که واسه جمعه ظهر برنامه ریخته و غیره , معین هم شروع کرد به تعریف کردن ماجرای اون روز , گفت رفته نمایشگاه یه عالمه صداهای تفنگ میومده بعد هلی کوپتر داشته و صدای هلی کوپتر رو در می آورد و شروع کرد با هواپیماها و موتورش به بازی کردن معلوم بود داره فیلمی ...
6 فروردين 1393

خاطرات این چند وقت

باعرض سلام و احترام خدمت دوستان و آشنایان از اینکه دیر به دیر میام و دیر به دیر توی وبلاگ معین مطلب می نویسم خیلی ناراحتم ولی واقعا سرم شلوغه راستش, اسباب کشی داشتیم و حسابی گرفتار بودم ولی خداروشکر بالاخره اسباب کشی مون تموم شد و اگه خدا بخواد یه مقدار از وقتم آزاد شده , معین جون دو هفته اس که مهد نرفته , آخرین روزی که رفت مهدش جشن گرفته بودن و معین نقش زردآلو رو اجرا کرد و این شعر رو خوند : الهی فداش بشم خیلی قشنگ خوند: به به به رنگینم                     خوشمزه و شیرینم رویم زرد بیمارم                   ...
5 فروردين 1393

روزهای سوم و چهارم عید

این روزا بابا رضا هر روز صبح می رفت سرکار و من به اتفاق معین از خواب بیدار می شدیم و کلی بازیهای جورواجور می کردم مثلا ریحانه جون بازی ( مهد کودک بازی ) مغازه بازی , توپ بازی , ماشین بازی , چسبوندن کاغذهای تیکه شده , پریدن از روی بالش ها , بالا بلندی و کلی بازیهای مختلف , تازه وقتی که می رفتم ناهار درست کنم همش معین غر می زد مامان بیا بازی , ناهار نمیخواد , ما که بازی نکردیم , نمی دونم کی از بازی سیر میشه هرچی بازی می کنیم بازم کمه و همش انتظار بازی داره , وقتی که می بینه ازش ناراحت میشم که میگه بازی , میگه خب واسم دو تا بچه بیارین تا من باهشون بازی کنم دیگه هم به شما کار نداشته باشم , همش دنبال همبازی میگرده روز سوم , بعدازظهر دایی ...
5 فروردين 1393

سال 1393

سلام دوستان سال نو همگی مبارک , انشاا... سالی سرشار از سلامتی و توفیق روز افزون داشته باشین امسال , سال تحویل خونه آقاجون بودیم عموحسین و ملیحه خانوم و سامان هم از بجنورد اومده بودن و همگی دور هم بودیم و حسابی خوش گذشت مامانی هم سبزی پلو و ماهی رو درست کرده بودن و حسابی هممون دلی از غذا درآوردیم روز اول عید آقاجون و مامانی و عمو حسن و عمو مهدی و طاهره خانوم اومدن خونه ما و کلی مارو خوشحال کردن بعدازظهر هم ما به همراه آقاجون رفتیم خونه بابای ملیحه خانوم و عمه و خاله ها و دایی حسین , مریم حسابی سفره هفت سین قشنگی درست کرده بود , فرداش بابارضا رفت سرکار و معین و مامان خونه بودن بعدازظهرش رفتیم خونه خاله فاطمه و بعدش عموحسین و خانواد...
3 فروردين 1393

خاطرات روز عاشورا

سلام به دوستان و آشنایان بالاخره معین کوچولو تقریبا با پیش دبستانی کنار اومد و هر روز می ره , امسال محرم عزیزدلم با کمکهای آقاجون و عمو حسن نقش حضرت رقیه رو در روز عاشورا توی گناباد اجرا کرد و واقعا برای همه مون خوشحال کننده بود البته اجرای نقش واسه معین یه کوچولو بود ولی محمد جواد و سامان کولاک کردن و فوق العاده نقش هاشون رو قشنگ اجرا کردن . راستش اولش معین خیلی خوشحال بود که می خواد نقش اجرا کنه ولی چشمتون روز بد نبینه دقیقا روز عاشورا زد زیر حرفش و گفت من نمی خوام برم توی میدون , منم دقیقا از صبح تا بعدازظهر که میخواست نقشش رو اجرا کنه فک زدم تا راضی اش کنم و کلی قول دادم بهش که بالاخره قبول کرد که بره نقشش رو اجرا کنه ...
12 آذر 1392

خاطرات آبان ماه

این عکس که می بینید مربوط به شیرینکاریهای معین کوچولیه جای شما خالی رفته بودیم براش کمد بخریم و آقا معین هم واسه خودش توی مغازه ها می چرخید و بازی می کرد شب که خوابیده بود کاپشنش رو که آویزون کردم دیدم همه برچسب های کنار کمدها رو کنده و توی جیبش گذاشته تازه فهمیدم آقا واسه چی مزاحم ما نمیشد و صداش در نمیومد این نقاشی اولین نقاشی معینه که به تنهایی خودش کشیده البته برام شعرش هم می خوند یعنی چشم چشم دو ابرو , دماغ دهن یک گردو , حالا بزار دو تا گوش , موهاش نشه فراموش, چوب چوب یک گردن , اینم یه گردی تنگ , دست دست دو تا پا , انگشت بالا جوراب پا , ببین چقد قشنگه , حیف که بدون رنگه   اینجا هم یکی از خلاقیت های معین که توی ک...
12 آذر 1392

بیرون رفتن با درسا و خاله ها

  با خاله ها رفتیم بیرون کلی بهمون خوش گذشت  جای شما خالی معین و درسا دیزی سفارش دادن و بقیه قفقازی ولی فکر کنم غذای این دو تا کوچولو خیلی خوشمزه تر بود همشم میگفتن ما آبگوشت خوردیم ! البته اینجا معین کوچولو گردنش درد می کرد ولی کلی خوش گذشت و با درسا کلی بازی و شیطونی کردن ...
5 آبان 1392

بدنیا اومدن محمد مهرداد ( پسرخاله معین کوچولو )

  بالاخره محمدمهرداد با کلی ناز و اشوه اومد , اونم دقیقه نود یعنی ساعت یازده و نیم سی ام مهرماه ولی همه مون کلی چشم انتظارش بودم , عزیزدلم تولدت مبارک , به مامان و بابای نازت و نازنین گلم هم تبریک می گم امیدوارم زیر سایه حق , خوشبخت و عاقبت بخیر بشین ...
5 آبان 1392