اومدن عمو حسين و مهموني مامان
بالاخره بعداز عمري خانواده بابا بهمون افتخار دادن و امدن خونه ما ، حسابي جاتون خالي بود . عموحسين از بجنورد اومده بود براي همين معين كوچولو به عمو حسين تأكيد كرده بود كه يه شب بياين خونه ما تا من با سامان بازي كنم تا اينكه تصميم گرفتيم سه شنبه همه رو دعوت كنيم تا معين كوچولو هم خوشحال بشه و بال دربياره
چشمتون روز بد نبينه آخه هميشه معين ساعت پنج تا هفت مي خوابه ولي متأسفانه روز مهموني هر كاري كردم نخوابيد و كلي مامان و باباش رو اذيت كرد و نمي گذاشت كارهاشون رو انجام بدن ، همش مي گفت بياين دكتر بازي و ... تا اينكه من شام درست مي كردم و معين و باباش مي خواستن جارو كنن هر چي گفتم شما ها برين خريد اونا دوست داشتن به من كمك كنن ولي عجب كمكي ! آخه با هم سر جارو كردن دعواشون شد و حسابي سر همديگه داد و بيداد كردن و من حسابي اعصابم بهم ريخته بود و با عصبانيت معين رو بردم توي پاركينگ و خوابوندم و بابا رضا رو فرستادم تا خريد ها رو بكنه و زود كارهامو كردم ، درسا كوچولوي ناز با مامان خوب و مهربونش زنگ زدن كه با معين حرف بزنن ولي متأسفانه معين خوابيده بود عزيز دلم برام شعر پرتقال رو خوند خيلي ناز بود دوستت دارم عزیزم . بعد بابا رضا اومد و من نماز خوندم و بابا رضا سالاد درست كرد بالاخره كارهام تموم شد
امين آقا و فاطمه خانوم و محمدجواد اومدن داشتيم روي وبلاگ جديد كار مي كرديم كه معين كوچولو بيدار شد بعدشم عمو حسن و عمو مهدي و طاهره خانوم و ماماني و سامان و مليحه خانوم و عمو حسين و در آخر آقاجون اومدن ديگه چاي و تنقلات خورديم بعدشم شام آوردم و ميوه خورديم و ماماني و عمه فاطمه و مليحه خانوم زحمت شستن و خشك كردن ظرفها رو كشيدن و طاهره خانوم هم معين رو سرگرم مي كردن و حسابي خوش گذشت سامان كلي با ماشين معين بازي كرد البته معين بعضي اوقات نق مي زد كه من مي خوام رانندگي كنم ولي بالاخره عمو مهدي و طاهره خانوم و عمو حسن سرگرمش كردن تا سامان بتونه با ماشين بازي كنه
حسابي خوش گذشت . البته به ما خيلي خوش گذشت نمي دونم ديگه به مهمونهامون هم خوش گذشته يا براشون شب سختي بوده . خداكنه كه شب خوبي بوده باشه براشون
عزيز دلم هم آخر شب حسابي خسته شده بود و ساعت 12:45 خوابيد