معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

نیمه شعبان سال 1394

من و معین و بابارضا تصمیم گرفتیم که واسه نیمه شعبان بریم تهران و یه سر به عزیز و آقاجون بزنیم , آقاجون مشهد یه نامه واسه آقاجون تهران نوشتن و به معین دادن و گفتن کسی اینو نخونه و فقط بدی آقاجون تهرانت بخونه , خلاصه ما عازم تهران شدیم و بابارضا همش میخواست نامه رو بخونه که من و معین نمیگذاشتیم , شب رو شاهرود خوابیدیم و صبح زود راه افتادیم و ساعت 9 به تهران رسیدیم هوا حسابی گرم بود اونجا صبحونه خوردیم , آقاجون تهران خونه نبودن و معین منتظر بود که بیان تا نامه رو بهشون بدن , خلاصه آقاجون تهران اومدن و معین نامه رو بهشون داد و آقاجون نامه رو خوندن که توی نامه نوشته بودن واسه معین تبلت بخرین که مامان و باباش نمی خرن , کلی از دست نامه خندیدیم ولی ...
15 خرداد 1394

خاطرات هفته اول عید 94

اول قرار بود معین کوچولو و مامان برن تهران و به عزیز و آقاجون و خاله اکرم و محمدامین سر بزنن بعدش بابارضا هم بهمون ملحق شدن برای همین مجبور شدیم بلیطمون رو کنسل کنیم و واسه فرداش بگیریم , همیشه شب آخرین روز کاری سال رو بابا رضا نمیاد خونه , برای همین من و معین رفتیم خونه آقاجون خوابیدیم صبح بیدار شدیم و مشغول صبحانه خوردن بودیم که بابارضا اومدن و برای ساعت 15 بلیط قطار گرفتیم و هرچی بابارضا گفت که با ماشین بریم ما قبول نکردیم گفتیم شما دیشب نخوابیدین اینطوری توی راه اذیت میشیم خلاصه ساعت 15 راه افتادیم اتفاقا قطار چهارتخته بود و یک همسفرمون نیومد و در واقع کوپه دربست در اختیار ما بود و خیلی خوش گذشت بابارضا حسابی خسته بود سعی می کرد نخوا...
7 فروردين 1394

ماموریت شیراز مامان

این اولین بار بود که می خواستم کوچولو رو برای چند شب کنار بابایی بزارم, یه مأموریت ورزشی برای مامان پیش اومد برای همین مجبور شدم که عازم شیراز شم خیلی استرس داشتم همش می گفتم این چند روز معین چیکار می کنه , هر موقع که حرف رفتن پیش میومد معین ناراحت می شد و می گفت دوست ندارم بری, شبا من چیکار کنم, بهش می گفتم اسباب بازی میارم ولی می گفت من اصلا اسباب بازی نمی خوام , بالاخره قانع شد و من عازم شدم مسافرت خوبی بود ولی کلا دوری برام خیلی سخت بود , البته تجربه اول شرکت در مسابقات تیراندازی رو داشتم و تجربه خیلی خوبی بود مقام چهارم انفرادی رو کسب کردم و امتیازم هم با نفرات دوم و سوم یکی بود و مقام سوم تیمی رو کسب کردیم , بالاخره از مسافرت برگشتم ول...
27 بهمن 1393

دید و بازدید از عزیز و آقاجون

توی بهمن ماه تصمیم گرفتیم یه سفر بریم تهران , به همین خاطر با ماشین به راه افتادیم و شب رو توی شاهرود خوابیدیم و صبح به ادامه راه پرداختیم توی راه , معین خیلی خوب بود و کلی شیطنت کرد نزدیک های تهران یه جایی پیاده شدیم و کلی بازی کردیم و هوا هم خوب بود تا اینکه وقتی به تهران رسیدیم هنوز معین به خونه آقاجون نرسیده بود تب کرد و حالش بد شد به همین خاطر مسافرت زیاد خوبی نبود چند بار بردمش دکتر و اصلا تبش قطع نمی شد, دایی حسین هم اومدن تهران تا به خواهرجونشون سر بزنند , بعد تصمیم گرفتیم با اونا بریم قم برای همین یه روز به قم و جمکران رفتیم کلا مسافرت خوبی بود ولی چون معین خیلی تب داشت زیاد بهم خوش نگذشت و یه کم اعصابم بهم ریخته بود ولی کلا تنوع خو...
24 بهمن 1393

ماجرای سفر به تهران

یک مأموریت کاری واسه مامان برای روز چهارشنبه و پنجشنبه پیش اومد برای همین تصمیم گرفتیم که من و معین زودتر بریم و چند روزی پیش عزیز و آقاجون و خاله ها باشیم برای همین یکشنبه عازم سفر به تهران شدیم و بابارضا توی مشهد موند معین کوچولو توی راه آهن کلی برای باباش گریه کرد و همش می گفت دلم واسه بابا میسوزه که میخواد تنها باشه بالاخره بابارضا خداحافظی کرد و من و معین عازم تهران شدیم توی کوپه ما دوتا خانوم مسن بودن که معین کلی با اونا حرف زد و همش براشون شیرین کاری می کرد موقعی که سوار قطار شد بابارضا بهش یک کتاب داد واسه همون توی قطار کلی سرگرم اون بود و همه رو ( تکمیل کردن, رسوندن خرگوش به هویج , رنگ کردن و ... ) انجام داد , معین عاشق اینجور کتابه...
2 دی 1393

سفر به گناباد

بر اساس رسم و رسوم ؛ هر سال روز بیستم صفر مراسم تعزیه خوانی توی گناباد برگزار میشه که امسال تصمیم گرفتیم که ما هم بریم این اولین سالی بود که بیستم صفر ما توی گناباد بودیم , ولی چون سفر یک روزه بود تصمیم گرفتیم که با ماشین امین آقا بریم و مزاحم اونا بشیم , سفر کوتاه ؛ ولی قشنگی بود معین دوباره نقش حضرت رقیه رو توی قسمت حضرت عباس اجرا کرد ولی چون عمو حسن نبود خیلی قشنگ نتونست نقشش رو اجرا کنه و واقعا خلاء عمو حسن توی مراسم به وضوح دیده می شد ولی محمدجواد حسابی به معین کمک کرد و سعی کرد مثل عمو حسن کنار معین باشه و به معین کمک کنه , راستش محمدجواد خیلی قلب مهربونی داره اینو واقعا از چشماش میشه خوند , همش لباس معین , موهای معین رو درست می کرد و ...
2 دی 1393

روز عاشورای سال 93

امسال هم مثل سال قبل روز عاشورا توی گناباد بودیم خیلی خوب بود معین دوباره نقش رقیه قسمت حضرت عباس رو اجرا کرد , سامان هم نقش سکینه قسمت حضرت علی اکبر رو بازی کرد و محمد جواد هم نقش سکینه قسمت امام حسین رو اجرا کرد و محمدصدرا هم نقش علی اصغر امام حسین رو اجرا کرد , فوق العاده لذت بردیم و همه مون از اجرای خوبشون لذت بردیم انشاا... همه تون از سربازهای امام زمان باشین و خدا پشت و پناهتون باشه راستش پارسال کلی به معین وعده وعید دادم تا بره و نقشش رو اجرا کنه هم قول سک سک رو دادم , هم قول کلی جایزه ولی امسال بدون اینکه من بگم آماده بود تا نقشش رو اجرا کنه , شب قبل مراسم هم رفتیم خونه عمه ( مامان امین آقا ) تا معین با محمدجواد و عمو حسن و آقاجون...
13 آذر 1393

مأموریت اصفهان

این اولین بار بود که از قلبم دور می شدم خیلی ناراحت بودم تا الان هر چی مأموریت بهم پیشنهاد می دادن قبول نمی کردم مثلا شیراز , محمود آباد ولی این بار مجبور بودم که برم , خیلی لحظه بدی بود وقتی با معین خداحافظی کردم لباش رو واسم جمع کرد و سعی می کرد که گریه نکنه , ولی خیلی ناراحت بود , منم خیلی ناراحت بودم ولی نشون نمی دادم و همش می گفتم که فردا بر می گردم و شب بغل خودم می خوابی , بالاخره از کوچولوی ناز دور شدم , توی اصفهان که بودم خانوم عصار ( مربی معین ) زنگ زد که معین نیومده پیش دبستانی , فهمیدم که بخاطر نبودم شروع کرده به بهونه گیری و نرفته مدرسه , وقتی مربی اش فهمید من بی اطلاعم گفت معین ناقلا شما رو هم دور زده , معین جوون امسال حسابی...
13 آذر 1393

خاطرات روز عاشورا

سلام به دوستان و آشنایان بالاخره معین کوچولو تقریبا با پیش دبستانی کنار اومد و هر روز می ره , امسال محرم عزیزدلم با کمکهای آقاجون و عمو حسن نقش حضرت رقیه رو در روز عاشورا توی گناباد اجرا کرد و واقعا برای همه مون خوشحال کننده بود البته اجرای نقش واسه معین یه کوچولو بود ولی محمد جواد و سامان کولاک کردن و فوق العاده نقش هاشون رو قشنگ اجرا کردن . راستش اولش معین خیلی خوشحال بود که می خواد نقش اجرا کنه ولی چشمتون روز بد نبینه دقیقا روز عاشورا زد زیر حرفش و گفت من نمی خوام برم توی میدون , منم دقیقا از صبح تا بعدازظهر که میخواست نقشش رو اجرا کنه فک زدم تا راضی اش کنم و کلی قول دادم بهش که بالاخره قبول کرد که بره نقشش رو اجرا کنه ...
12 آذر 1392