معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

ماجرای سفر به تهران

1393/10/2 8:57
208 بازدید
اشتراک گذاری

یک مأموریت کاری واسه مامان برای روز چهارشنبه و پنجشنبه پیش اومد برای همین تصمیم گرفتیم که من و معین زودتر بریم و چند روزی پیش عزیز و آقاجون و خاله ها باشیم برای همین یکشنبه عازم سفر به تهران شدیم و بابارضا توی مشهد موند معین کوچولو توی راه آهن کلی برای باباش گریه کرد و همش می گفت دلم واسه بابا میسوزه که میخواد تنها باشه بالاخره بابارضا خداحافظی کرد و من و معین عازم تهران شدیم توی کوپه ما دوتا خانوم مسن بودن که معین کلی با اونا حرف زد و همش براشون شیرین کاری می کرد موقعی که سوار قطار شد بابارضا بهش یک کتاب داد واسه همون توی قطار کلی سرگرم اون بود و همه رو ( تکمیل کردن, رسوندن خرگوش به هویج , رنگ کردن و ... ) انجام داد , معین عاشق اینجور کتابهاست.

شب من و معین تخت بالا خوابیدیم , جیگرطلا حسابی ذوق کرده بود و برای خودش خوشحالی می کرد , بالا پایین می پرید. یک پکیج خوراکی آوردن اونم که عاشق کارتن های دربسته اس با خوشحالی در اون رو باز کرد و همه خوراکیها رو نگاه کرد و دوباره توی کارتن گذاشت چند بار این کار رو کرد تا اینکه بالاخره چند تا از خوراکی هاش رو خورد و گفت کارتن خوراکیهات رو به من میدی منم گفتم مال خودت باشه . خلاصه شب خوابید و فردا صبح قبل از اینکه من بیدار بشم به خانومها گفت . سلام , صبحتون بخیر , من بیدار شدم , اونا هم حسابی خندیدن و گفتن صبح شما هم بخیر . دیگه از بس که شیرین زبونی میکرد منم بیدار شدم و بردمش که دست و صورتش رو بشورم , بعد کلی با هم توی واگن ها راه رفتیم و آخرش شروع کرد به ساز رو کوک کردن که کی می رسیم , چقدر دیگه مونده , چقدر دور بود , بالاخره رسیدیم.

وقتی رسیدیم خونه , عزیز و آقاجون و محمد امین بودن , دیگه معین شروع کرد به بازی با محمدامین و کلی واسه خودش از این طبقه به اون طبقه می رفت و کلی اسباب بازی از عزیز و آقاجون گرفت و توی یک کیف بزرگ کرد تا با خودش به مشهد بیاره . شب هم خاله اکرم از سر کار اومد و کلی با معین بازی کرد , معین همش دوست داشت خونه خاله اکرم باشه و اصلا دیگه یادی از من نمی کرد. اونشب عمو حسن اومدن پیش ما و حسابی ما رو خوشحال کردن و شام رو دور هم بودیم و آخرشب رفتن خوابگاه, معین کوچولو هم آخرشب؛ کلی از خاله اکرم و محمدامین فیلم و بازی کامپیوتری گرفت تا توی مشهد اونارو ببینه و نصب کنه.

فرداش هم خاله سمیه و عمو حسین و نازنین و محمدمهرداد اومدن خونه عزیز و معین کلی با محمد مهرداد بازی کرد . توی بازی هم محمد مهرداد یک گاز بزرگ از گوش معین گرفت و اشک جیگرطلای مامان رو درآورد . خاله سمیه گفت محمدمهرداد یک عادت بدی داره که وقتی یک نفر رو خیلی دوست داره گازش میگیره. اینم از این شیطون بلای ناناز.

روز بعد هم , وقتی من از سرکار اومدم یه راست رفتم خونه خاله سمیه و اونجا هم کلی معین با خاله سمیه بازی می کرد و وقتی من رسیدم گفت مامان نریم هنوز باشیم اینجا , من هم گفتم باشه هروقت عزیز و آقاجون برن ما هم میریم و شب خاله سمیه رو هم آوردیم خونه عزیز و آقاجون تا شب هم دورهم باشیم

روزآخر هم وقتی من از سرکار اومدم. عموحسین ( بابای نازنین ) کلی منو غافلگیر کرد و همه وسایلی که بابارضا سفارش کرده بود از تهران بخرم رو خریده بودن , خیلی خوشحال شدم چون اصلا وقت نکردم که بازار برم. آخر شب هم , آقاجون و خاله سمیه و نازنین و محمدامین و محمدمهرداد ما رو به فرودگاه بردن و معین حسابی ناراحت بود و گفت دلم میخواد بیشتر اینجا باشیم. دیگه با همه خداحافظی کردیم و عازم مشهد شدیم . معین کوچولو از بس که از صبح شیطونی کرده بود حسابی خوابش میومد و وقتی به هواپیما رسید بلافاصله خوابید

آخرشب هم بابارضا اومد دنبالمون و ما رو به خونه آورد . مسافرت خیلی خوبی بود و حسابی روحیه مون عوض شد.

چشمکبابارضا دلمون برات خیلی تنگ شده بود کاش شما هم با ما میومدیچشمک

محمدامین , نازنین و محمدمهرداد , خیلی بهمون خوش گذشت , دستتون درد نکنه بخاطر مهمون نوازی تون

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

حدیث
3 دی 93 12:37
خدا قوت مامانی ان شاا... همیشه به سفر و شادی
حدیث
3 دی 93 12:37
سلام خاله جوووووونم من حدیثم توجشنواره ی نی نی وبلاگ شرکت کردم.میشه بهم رای بدین؟؟؟ اگه تونستین به دوستاتونم بگین لطفا! یه دنیا ممنونتیم به مام سربزنین دوست شیم منتظرتونیم
مامان و بابای معین
پاسخ
سلام , چشم حتما