جشن شکوفه ها و خاطرات روزهای اول پیش دبستانی
بالاخره پسرم مرد شد , بله 31 شهریور روز جشن شکوفه ها بود در واقع روز سی ام شهریور مربی معین زنگ زد که بیاین کارت دعوت رو تحویل بگیرین و فردا به همراه معین به جشن شکوفه ها تشریف بیارین بالاخره منم مرخصی گرفتم و بعداز ظهرش رفتیم آرایشگاه و معین جون رو خوشگل کردیم که برای جشن فردا آماده باشه
شب هم اومدیم خونه و زود خوابیدیم تا فردا آماده باشیم , فردا صبح معین جون رو بیدار کردم و صبحونه خوردیم و عازم پیش دبستانی شدیم وای چه قدر شلوغ بود همه مامان و باباها اومده بودن و حسابی بچه ها خوشحال بودن و بعضی هاشون هم دلشوره داشتن و یه عده هم گریه می کردن معین یک کم از جو اونجا ترسیده بود سعی می کرد که خوشحال باشه ولی نمی تونست و ناراحتی رو توی چهره اش می دیدم و اصلا نمیزاشت تا ازش دور شم همش می گفت کنارم باش
اسم مربی شون ریحانه جون بود و حسابی نی نی های قشنگ قشنگ بودن که همگی اومده بودن پیش دبستانی یک , مثلا الناز , هلیا , علیرضا , آدریانا , سارینا , محمدصدرا و ...
هر چی به معین گفتم که با بچه ها دوست شو , زیاد قبول نمی کرد و همش نگران بود که شاید برم ولی بالاخره ساعت 10 تموم شد و با هم اومدیم خونه و با عموحسن و محمد جواد و امین آقا و فاطمه خانوم رفتیم باغ امین آقا , و کلی خوش گذشت بعدش هم باباجون اومد و برای معین یک ماشین پلیس قشنگ خریده بود
تا اینکه اول مهر شد و من و باباش , دو ساعت مرخصی گرفتیم و صبح معین رو بیدار کردیم و لباسش رو پوشیدیم و من سرکوچه به هوای سرویسم پیاده شدم و بابا رضا هم معین رو به خونه آقا جون برد و مثلا به سرکار رفت ولی از دور معین رو نگاه می کردیم تا اینکه سرویسش اومد ولی معین کوچولو تنها سوار نشد و آقا جون هم مجبور شد که با معین سوار سرویس بشه و ما دم در پیش دبستانی از دور معین رو می دیدیم و معین با گریه وارد پیش دبستانی شد و حسابی غصه خوردیم و از پنجره صداش رو گوش می دادیم که همش گریه می کرد بالا خره راه افتادیم و به سر کارمون رفتیم ولی همش با طاهره خانوم و پیش دبستانی در تماس بودیم و حالش رو می پرسیدیم تا اینکه بالا خره به خونه اومد و آقاجون زنگ زد که نگران نباشید که حالش خوبه و بعدش که رسیدم خونه کلی با هم ماشین بازی کردیم
تا اینکه شب موقع خواب معین ساز مخالف سر داد که من فردا مدرسه نمی رم و من کلی براش قصه گفتم تا اینکه خوابش برد ولی حسابی نگران بودم که شاید نره , فردا صبح از خواب بیدارش نکردم و همونطوری خواب بردمش خونه آقا جون و آقاجون گفت که دیرتر می برمش و با سرویس نمی برم و من همش نگران بودم که شاید نره ولی بالاخره اون روز هم رفت و طاهره خانوم زنگ زدن و گفتن که نگران نباشید امروز پسر خوبیه و مربی اش راضیه , من هم ساعت 12 به مربی اش زنگ زدم و ریحانه جون گفت که امروز توی چیدن سطل ها توی کمد به من کمک کرده و پسر خوبی بوده . خدا رو شکر امروز هم به خیر گذشت