معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

جشن شکوفه ها و خاطرات روزهای اول پیش دبستانی

1392/7/2 14:39
635 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره پسرم مرد شد , بله 31 شهریور روز جشن شکوفه ها بود در واقع روز سی ام شهریور مربی معین زنگ زد که بیاین کارت دعوت رو تحویل بگیرین و فردا به همراه معین به جشن شکوفه ها تشریف بیارین بالاخره منم مرخصی گرفتم و بعداز ظهرش رفتیم آرایشگاه و معین جون رو خوشگل کردیم که برای جشن فردا آماده باشه

به به داره قشنگ میشه

اینم لبخندش

اینم یکی دیگهحالا خوشگل شد

شب هم اومدیم خونه و زود خوابیدیم تا فردا آماده باشیم , فردا صبح معین جون رو بیدار کردم و صبحونه خوردیم و عازم پیش دبستانی شدیم وای چه قدر شلوغ بود همه مامان و باباها اومده بودن و حسابی بچه ها خوشحال بودن و بعضی هاشون هم دلشوره داشتن و یه عده هم گریه می کردن معین یک کم از جو اونجا ترسیده بود سعی می کرد که خوشحال باشه ولی نمی تونست و ناراحتی رو توی چهره اش می دیدم و اصلا نمیزاشت تا ازش دور شم همش می گفت کنارم باش

عزیز دلم ناراحته!

سعی می کنه خوشحال باشه!

قربونت برم الهی !

چقدر جدی!

فداش بشم!

اسم مربی شون ریحانه جون بود و حسابی نی نی های قشنگ قشنگ بودن که همگی اومده بودن پیش دبستانی یک , مثلا الناز , هلیا , علیرضا , آدریانا , سارینا , محمدصدرا و ...

هر چی به معین گفتم که با بچه ها دوست شو , زیاد قبول نمی کرد و همش نگران بود که شاید برم ولی بالاخره ساعت 10 تموم شد و با هم اومدیم خونه و با عموحسن و محمد جواد و امین آقا و فاطمه خانوم رفتیم باغ امین آقا , و کلی خوش گذشت بعدش هم باباجون اومد و برای معین یک ماشین پلیس قشنگ خریده بود

تا اینکه اول مهر شد و من و باباش , دو ساعت مرخصی گرفتیم و صبح معین رو بیدار کردیم و لباسش رو پوشیدیم و من سرکوچه به هوای سرویسم پیاده شدم و بابا رضا هم معین رو به خونه آقا جون برد و مثلا به سرکار رفت ولی از دور معین رو نگاه می کردیم تا اینکه سرویسش اومد ولی معین کوچولو تنها سوار نشد و آقا جون هم مجبور شد که با معین سوار سرویس بشه و ما دم در پیش دبستانی از دور معین رو می دیدیم و معین با گریه وارد پیش دبستانی شد و حسابی غصه خوردیم و از پنجره صداش رو گوش می دادیم که همش گریه می کرد بالا خره راه افتادیم و به سر کارمون رفتیم ولی همش با طاهره خانوم و پیش دبستانی در تماس بودیم و حالش رو می پرسیدیم تا اینکه بالا خره به خونه اومد و آقاجون زنگ زد که نگران نباشید که حالش خوبه و بعدش که رسیدم خونه کلی با هم ماشین بازی کردیم

ماشین بازی با معین کوچولو

الهی همیشه بخندی عزیزدلم!

وقتی می خنده چقدر ناز میشه

قربونت برم که اینقدر ماهی

تا اینکه شب موقع خواب معین ساز مخالف سر داد که من فردا مدرسه نمی رم و من کلی براش قصه گفتم تا اینکه خوابش بردخواب ولی حسابی نگران بودم که شاید نره , فردا صبح از خواب بیدارش نکردم و همونطوری خواب بردمش خوابخونه آقا جون و آقاجون گفت که دیرتر می برمش و با سرویس نمی برم و من همش نگران بودمناراحت که شاید نره ولی بالاخره اون روز هم رفت و طاهره خانوم زنگ زدن و گفتن که نگران نباشید امروز پسر خوبیه و مربی اش راضیه , من هم ساعت 12 به مربی اش زنگ زدم و ریحانه جون گفت که امروز توی چیدن سطل ها توی کمد به من کمک کرده و پسر خوبی بوده چشمک. خدا رو شکر امروز هم به خیر گذشتلبخند

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)