یه خاطره قشنگ از معین کوچولو

امروز معین کوچولو یه حرف خیلی قشنگ زد که خیلی منو غافلگیر کرد, گفت :

مامان اصلا قلب داری؟ , اصلا من جا توی قلبت دارم؟!

امروز با معین کوچولو یه مقدار , به خاطر موبایل دچار اختلاف شدیم آخه گوشیمو گرفت بازی کنه بعدش که بهم داد یه قسمت از کیف موبایلم رو خراب کرده بود منم با ناراحتی بهش گفتم چیزی رو که امانت می گیری باید مواظبش باشی و با هم ناراحت شدیم بعد معین بهم گفت مامان اصلا قلب داری؟ گفتم چی ؟ گفت اصلا قلب داری؟گفتم قلب!گفت آره , گفتم آره که دارم برای چی , گفت آخه می خواستم بدونم اصلا قلب داری که من توش باشم , اصلا جا دارم توی قلبت, گفتم آره که داری, اصلا جای تو فقط توی قلب منه , ولی من که چیزی نگفتم که توی قلبم جا نداشته باشی , گفتم شما باید چیزایی که امانت میگیری رو مواظب باشی اونوقت گفت: باشه ببخشید , منم گفتم خواهش می کنم دوباره با هم دوست شدیم و همدیگه رو بوسیدیم

شب موقع خواب , معین کوچولو یه مقدار اذیت کرد و گفت دلم نمیخواد بخوابم اگه بخوابم چشمام رو باز کنم شما نیستین دلم می خواد خونه خودمون باشم دوست ندارم خونه آقاجون باشم و حسابی گریه کرد هر چی من و بابارضا گفتیم ما فردا زود میایم اصلا قبول نکرد بعد بغلش کردم و بهش آب دادم و صورتش رو شستم و بهش گفتم آخه چاره ای نیست و نباید گریه کنی اینطوری من بیشتر غصه میخورم که ازت دورم , بالاخره با کلی حرف, قبول کرد و گفت پس برام لالایی بگو منم گفتم یه کم واسه بابا بخند تا بابا خوشحال بخوابه منم برات لالایی میگم و واسه باباش یه لبخند تلخی زد و منم بغلش کردم و شروع کردم به لالایی گفتن ولی انگار براش روضه میگم چون بغض کرده بود و همش لبش رو میچیند تا من متوجه نشم که داره گریه میکنه خیلی ناراحت شدم و دیگه براش لالایی نگفتم و روی تختش گذاشتم و کنارش دراز کشیدم و نازش کردم تا خوابش ببره ولی حسابی سردرد شدم آخه خیلی خیلی ناراحت شدم دلم نمیخواست اینطوری بخوابه.

((خدایا به همه نی نی هایی که مامانشون میرن سر کار توان و قدرت بده تا بتونند این لحظه های جدایی رو تحمل کنن و متوجه نبودن مامان و باباشون نشن ))