اولین شعر معین و مراسم قرآن به سر
دیروز عزیز دلم برای اولین بار واسمون شعر خوند ، چند روز بود که همش به باباش می گفت برام شعر بخون و باباشم براش شعر یه توپ دارم قلقلیه رو می خوند تا اینکه دیروز من بهش گفتم یه توپ دارم و اونم زود گفت گلگلیه بعد من بهش گرفتم سرخ و سفید و بعد اون بلافاصله گفت آبیه و تا آخر شعر رو به کمک هم خوندیم و کلی منو باباشو خوشحال کرد . جاتون حسابی خالی بود ! الهی من فداش بشم .
اتفاقا دیشب ، اولین شب احیا توی ماه مبارک بود و چون حسینیه در حال تعمیر بود همگی با هم رفته بودیم خونه آقای شریفی ( یکی از همشهریان ) حسابی مراسم شب احیا بهمون چسبید معینم ، قرآن بسر کرد و بجای یک قرآن ، سه تا قرآن روی سرش میذاشت تازه زیر لب دعاها رو زمزمه می کرد . الهی عاقبت بخیر بشی عزیز دلم . بعداز مراسم همگی رفتیم خونه آقاجون و عمو مهدی که از خونه عمه خانوم یک کاسه کوچولو فرنی خیلی خوشمزه آورده بود به معین تعارف کرد و معین کوچولوی من ، نامردی نکرد و گفت معین می خواد بستنی بخوره و شروع کرد به خوردن و یک کم از اون فرنی ها نصیب عمو مهدی شد و بقیه اش رو معین خورد . بعد با هزار کلک راضیش کردیم تا دست از سر آقاجون برداره و بیاد خونه خودمون . آخه حسابی خوابمون میومد .